پرش به محتوا

برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۹۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  که گر سنگ را او بسر بر شدی همی هر دو پایش بدو در شدی  
  از آن زور پیوسته رنجور بود دل او از آن آرزو دور بود  
  بنالید بر کردگار جهان بزاری همی آرزو کرد آن  
  که لختی ززورش ستاید همی برفتن بره بر تواند همی  ۱۱۳۰
  برآنسان که از پاک یزدان بخوان زنیروی آن کوه پیکر بکاست  
  چو باز آنچنان کار پیش آمدش دل از بیم سهراب ریش آمدش  
  بیزدان بنالید که ای کردگار بدین کار این بنده باش یار  
  همان زور خوهم که آغاز کار مرا دادی ای پاک پروردگار  
  بدو بازو داد آنچنان کش بخواست بیفزود زور تن آنکس بکاست  ۱۱۳۵
  وز آن آبخور شد بجای نبرد پر اندیشه بودش دل وروی زرد  
  همی تاخت سهراب چون پیل مست کمندی ببازو کمانی بدست  
  گرازان وچون شیر نعره زنان سمندش جهان وجهانرا کنان  
  برآنگونه رستم چو او را بدید عجب ماند ودروی همی بنگرید  
  غم گشت ازو مانده در شکفت زپیکارش اندازها برگرفت  ۱۱۴۰
  چو سهراب باز آمد اورا بدید زباد جوانی دلش بر دمید  
  چو نزدیکتر شد برو بنگرید مر اورا بر آن فرّ وآن زور دید  
  چنین گفت کای رسته از جنگ من چرا آمدی باز در چنگ من  
  چرا آمدی باز پیشم بگوی سوی راستی خود نداری تو روی  

کشته شدن سهراب از رستم

  دگر باره اسپان ببستند سخت بسر بر همی گشت بدخواه بخت  ۱۱۴۵
  هرآنگه که خشم آورد بخت شوم شود سنگ خارا بکردار موم  
  بکشتی گرفتن نهادند سر گرفتند هر دو دوال کمر  
  سرافراز سهرابرا زور دست تو گفتی که چرخ بلندش ببست  
  غمی گشت رستم بیازید چنگ گرفت آن سر ویال جنگی نهنگ  
۸۴