این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
نخستین که پشتش نهد بر زمین | نبرّد سرش گرچه باشد بکین | |||||
وگر بار دیگرش زیرآورد | بافگندش نام شیر آورد | |||||
روا باشد از سر کند زو جدا | برین گونه بر باشد آئین ما | |||||
بدین چاره از چنگ آن اژدها | همی خواست کاید زکشتن رها | ۱۱۰۵ | ||||
دلیر جوان سر بگفتار پیر | بداد وببود این سخن دلپذیر | |||||
یکی از دلیری دوم از زمان | سوم از جوانمردیش بی گمان | |||||
رها کردش زو دست وآمد بدشت | بدشتی که بر پیشش آهو گذشت | |||||
همی کرد نخچیر ویادش نبود | از آن کس که با او نبرد آزمود | |||||
همی دیر شد تا که هومان زگرد | بیآمد بپرسید ازو از نبرد | ۱۱۱۰ | ||||
بهومان بگفت آن کجا رفته بود | سخنها که رستم بدو گفته بود | |||||
بدو گفت هومان دریغ ای جوان | بسیری رسیدی همانا زجان | |||||
دریغ آن بر وبرز وبالای تو | رکاب دراز ویلی پای تو | |||||
هزبری که آورده بودی بدام | رها کردی از دست وشد کار خام | |||||
نگه کن کزین بیعهده کار کرد | چه آید به پیشت بروز نبرد | ۱۱۱۵ | ||||
یکی داستان زد برین شهریار | که دشمن مدار ارچه خردست خوار | |||||
بگفت ودل از جان او برگرفت | پر انده همی ماند اندر شکفت | |||||
بهومان چنین گفت سهراب گرد | که اندیشه از دل بباید سترد | |||||
که فردا بیآید بر من بجنگ | به بینی بگردنش بر پالهنگ | |||||
بلشکرگه خویش بنهاد روی | بخشم وپر از غم دل از کار اوی | ۱۱۲۰ | ||||
چو رستم زچنگ وی آزاد بود | بسان یکی سرو آزاد بود | |||||
خرامان بشد سوی آب روان | چنان چون شده باز یابد روان | |||||
بخورد آب وروی وتن وسر بشست | به پیش جهان آفرین شد نخست | |||||
همی خواست پیروزی ودستگاه | نبود آگه از بخش خورشید وماه | |||||
که چون رفت خواهد سپهر از برش | بخواهد ربودن کلاه از سرش | ۱۱۲۵ | ||||
شنیدم که رستم از آغاز کار | چنان یافت نیرو زپروردگار |
۸۳