این برگ همسنجی شدهاست.
هزیمت گرفتند ترکان چو باد | که رستم ز بازو همی داد داد | |||||
سه فرسنگ چون اژدهای دمان | همی شد تهمتن پس بدگمان | ۳۵۰ | ||||
وز آنجایگه پیلتن بازگشت | چو با دشمنش چرخ بد ساز گشت | |||||
بلشکرگه خویش رفتند باز | سپه گشته از خواسته بی نیاز | |||||
همه دشت پر آهن و سیم و زر | سنان و ستام و سلیچ و کمر |
فرستادن افراسیاب خسرو را بختن
چو خورشید بر زد سر از کوهسار | بگسترد یاقوت بر پشت قار | |||||
خروش آمد و نالهٔ کرّه نای | تهمتن بر انگیخت لشکر ز جای | ۳۵۵ | ||||
نهادند سر سوی افراسیاب | همه رخ ز خون سیاوش پر آب | |||||
چو بشنید کآمد از ایران سپاه | تهمتن بپیش اندرون کینه خواه | |||||
بیآورد لشکر بدریای چین | برو تنگ شد پهن روی زمین | |||||
چنان شد کز ایران کس او را ندید | بدل زار و از گریه رخ ناپدید | |||||
بدآنگه کجا خواست بگذاشت آب | بپیران چنین گفت افراسیاب | ۳۶۰ | ||||
که در کار این کودک شوم تن | هشیوار یکی رای با من بزن | |||||
که گر رستم او را بچنگ آورد | مر او را بر شهر ایران برد | |||||
ازین دیو زاده یکی شاه نو | نشاننده بر گاه با تاج نو | |||||
مر او را بیآور مرین روی آب | در افگن وزین رای من سر متاب | |||||
چنین گفت پیران بافراسیاب | که بر کشتن او نباشد شتاب | ۳۶۵ | ||||
من او را یکی چاره سازم که شاه | پسندد ازین بندهٔ نیکخواه | |||||
مر او را بیآریم با خویشتن | بریم و نشانیمش اندر ختن | |||||
نباید که یکباره از بدکنش | بود شاه را جاودان سرزنش | |||||
بدو گفت شاه ای خداوند رای | مرا بر نکوئی توئی رهنمای | |||||
بزودی بدین کار کردن بسیچ | نباید درنگ اندرین کار هیچ | ۳۷۰ |
۲۳۲