این برگ همسنجی شدهاست.
پس آنگاه پیران فرستادهٔ | یکی دانش مرد آزادهٔ | |||||
فرستاد تا آورد شاه را | فرستاده ببرید آن راه را | |||||
همی رفت تازان بکردار دود | چنان چون سپهبدش فرموده بود | |||||
بیآمد بنزدیک خسرو رسید | بدن فرّ و اورنگ او را بدید | |||||
فراوانش بستود و بردش نماز | همی بود پیشش زمانی دراز | ۳۷۵ | ||||
همانگه بگفت آنچه بد گفتنی | همه در پذیرفت پذرفتنی | |||||
چو بشنید خسرو سراسر سخن | نه سر بود پیدا مر او را نه بن | |||||
بیآمد دوان و بمادر بگفت | سراسر برآورد راز از نهفت | |||||
بمادر چنین گفت کافراسیاب | فرستاد و خواند مرا نزد آب | |||||
چه سازیم و اینرا چه درمان کنیم | بدانش مگر چارهٔ جان کنیم | ۳۸۰ | ||||
فراوان بگفتند و انداختند | مر آن کار را چاره نشناختند | |||||
جز از رفتن آنجا ندیدند روی | بناکام رفتند پس پوی پوی | |||||
همه راه غمگین و دیده پر آب | زبان پر ز نفرین افراسیاب | |||||
چنین تا بنزدیک پیران رسید | چو پیران ویسه مر او را بدید | |||||
فرود آمد از تخت و شد پیش باز | بپرسیدش از رنج راه دراز | ۳۸۵ | ||||
فراوانش بستود و بنواختش | بنزدیک خود جایگه ساختش | |||||
هر آنچش ببایست از خوردنی | ز پوشیدنی و ز گستردنی | |||||
ز خرگاه و از خیمه و بارگی | بسازید پیران بیکبارگی | |||||
چو هر چش ببایست شد ساخته | وز آن ساختن گشت پردخته | |||||
بیآمد بگفتش بافراسیاب | که ای شاه با دانش و فرّ و آب | ۳۹۰ | ||||
من آن کودک خرد با فرّهی | بیآوردم اکنون چه فرمان دهی | |||||
چندین گفت پس شاه توران زمین | بپیران کز آن روی دریای چین | |||||
فرستاد بایدش تا سرکشان | نیابند ازو هیچ گونه نشان | |||||
فرستاد پیران مر او را چو دود | بر آنسو کجا شاه فرموده بود |
۲۳۳