برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۲۴۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  سزد گر هر آنکس که دارد خرد بکژّی وناراستی ننگرد  
  ززابلستان تا بدریای سند نوشتیم عهدی ترا بر پرند  
  تو شو تخت با افسرر نیمروز همی دار ومی باش گیتی فروز  
  وز آن روی کابل بمهراب ده سراسر سنانت بزهر آب ده  ۱۹۰
  کجا پادشاهیست بی جنگ نیست وگر چند روی زمین تنگ نیست  
  بسی خلعت آراست شاه رمه بزال وبرستم بداد آن همه  
  سرش را بیآراست با تاج زر همان گردگاهش بزرّین کمر  
  زیک روی گیتی مرورا سپرد ببوسید روی زمین مرد گرد  
  وز آن پس چنین گفت فرّخ قباد که بی زال تخت بزرگی مباد  ۱۹۵
  بیک موی دستان نیرزد جهان که او ماندمان یادگار مهان  
  نهادند مهد از بر پنج پیل زپیروزه رخشانتر از آب نیل  
  بگسترد زربفت بر مهد زر یکی گنج کش کس ندانست مر  
  یکی جامة شهریاری بزر زیاقوت وپیروزه تاج وکمر  
  فرستاد نزدیک دستان سام که خلعت مرا زین فزون بود کام  ۲۰۰
  اگر باشدم زندگانی دراز ترا من کنم در جهان بی نیاز  
  همان قارن گرد و کشواد را چو خرّاد وبرزین وپولاد را  
  برافگند خلعت چنانچون سزید کسی را که خلعت سزاوار دید  
  زدیبا ودینار وتیغ وتبر کرا بود در خور کلاه وکمر  

آمدن کیقباد باسطخر پارس

  وز آنجا سوی پارس اندر کشید که در پارس بد گنجهارا کلید  ۲۰۵
  نشستنگه آن گه به اسطخر بود کیانرا بدآن جایگاه فخر بود  
  جهانی نهادند رخ سوی اوی که او بود سالار دیهیم جوی  
  بتخت کیان اندر آورد پای بداد وبه آئین فرخنده رای  
  چنین گفت با نامدار بخردان که گیتی مرا شد کران تا کران  
۲۴۱