این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۵۳
سلطان در اندیشه افتاد صلهٔ سنگین پیش او فرستاد و تمهید عذری نمود و گفت چون سلطان از تو آزرده است مبادا توقف تو به ضرت عاید گردد اکنون این محقر بردار چنانچه کسی بر حال تو مطلع نشود و بر موضعی دیگر تمویل کی
نظم
✽ چو فردوسی آن جود و اشفاق دید ✽ | ✽ گزیده سخنهای والی شنید ✽ | |||||
✽ پذیرفت و بر ارج خاطر نگاشت ✽ | ✽ همه هوش دل بر عزیمت گماشت ✽ | |||||
✽ گرفت آن عطارا و بس شاد شد ✽ | ✽ ازان جایگه سوی بغداد شد ✽ |
چون در بغداد درآمد با هیچ کس ازانجا سابقه معرفتی نداشت چند روز در وحشت تنهائی گذرانید روزی تاجری که با او سوابق معرفتی و حقوق قدیم داشت انواع اکرام و احترام با او بجای آورد و فردوسی را بوثاق خود برد و چون از مشقت راه و رنج سفر و پریشانی روزگار بر آسود
نظم
✽ درانجا درخت اقامت نشاند ✽ | ✽ ز دامن غبار مشقت فشاند ✽ | |||||
✽ از اول حکایات خود باز گفت ✽ | ✽ هرآنچه از نهان بُد به آواز گفت ✽ |
چون فردوسی حال خود سراسر پیش تاجر گفت تاجر بدو گفت بحمدالله که فرجام کار در سایهٔ امیرالمومین آرمیدی و بدارالسلام رسیدی اکنون ایمن باش و آسوده و از حوادث و مکاره زمان مرفه که مرا پیش دستور امیرالمومین قرب و مزلتی هست که میباشد که احوال تو بسمع وزیر رسانم تا بامیرالمومین مطلع گرداند