براء، اودست میدهد ، چون ادراك واقعی آنست که نفس حالش تغيير کند چنانکه مثلا ، وقتی که چشم انسان رنگ می بیند یا گوشش آوازی میشنود ، یا زبانش طعمی میچشد، برای نفس حالی دست میدهد غیر ازحالی که پیش از دیدن آن رنگ با شنیدن آن آواز یا چشیدن آن طعم داشت ، ودست دادن این حالت همانست که ادراك می نامیم ، اما عقل وقتی که ادراك كليات يا معقولات می کند ، چنین حالتی برای اردست نمی دهد و در واقع باید گفت ، عقل کلیات را درك نمی کند بلکه آنها را به تجرید وانتزاع می سازد ، ومیدانید که کلیات ومعقولاتی را که عقل در می یابد صور کلیه یا تصورات يا مفهومـات نامیده اند ( به اعتبار آنکه در ازای آنها الفاظی وضع شده که آن معانی از آن الفاظ مفهوم میشود) راگر تحقیقات كانت را در نقادی عقل مطلق تعمق کرده باشید به خوبی در می یابید که تصورات همه مصنوع عقل می باشند.
پس در واقع عمل عقل در باره معقولات ادراك نيست بلکه ساختن است و آنها را به لفظ و نطق در آوردن ، وچون در تصورات چنین باشد در تصدیقات هم که از تصورات ساخته میشود البته چنین خواهد بود ، پس قضایایی که عقل به آنها حکم مـی کند و همچنین حجت ها و براهین که برای احکام می آورد به حقیقت ادراك آن معنی که گفتیم نیستند . زیرا که نفس از آنها مستقيما درك حالتي نمی کند .
خواهید گفت ، ادراك جزئیات که منتسب به عقل نیست ادراك معقولات را هم که شما ادراك حقيقی نمی دانید ، پی فایده عقل چیست ؟ جواب برگسن اینست که، عقل به انسان برای ادراك حقايق مطلق داده نشده است ، بلکه برای آن داده شده است که اسباب و و لوازم زندگی را فراهم نماید ، چه فراهم کردن لوازم زندگانی موکول به ادراك حقايق مطلق نیست و ادراك حقایق نسبی برای آن کافی است . به این معنی که جانداران باید زندگی کنند ، و زندگی کردن مستلزم کوشش است ، و کوشش در مقابل موانع ومشكلات