امور عالم نظر می کنیم ناچـار سعی داریم که جریان آنها رااب عقل و نفس خودمان منطبق سازیم ، ولی از کجا که عقل مـا با عقل كل منطبق شود و درست حکم کند ؟ و میل و خواهش ما با حقیقت یکسان باشد و البته انسان چاره ندارد از اینکه در امور به مقتضای قواعد عقلی خود حکم کند ، و به آنها از نظر خواهشها یعنی حوائج خویش بنگرد ، ولیکن یقین است که عقل ما به درك حقيقت وانی نیست ، و از آن عاجز است و خواهشهای ماهم که جزء ضعیفی از کل هستیم ، واجب نیست که مدار حقیقت باشد فقط جهل وغفلت ماست که مارا معتقد ساخته است که مشیت الهی برچیزی است که عقل ونفس ما بر آن حکم می کند .
از این گذشته چون معلومات ما بسط می یابد و دقیق می شود ، کم کم در می یابیم که قوانینی که کشف کرده بودیم که بر امور طبیعت حاکم است مطلق نیست ، و کلیت تام ندارد ، بلکه تقریبی و اجمالی است و خلاف قیاس در آن بسیار دیده میشود که با با آنها بر نخورده بودیم ، یا به مسامحه گذرانده بودیم ، و بنابراین قاعده علت ومعلول احاطه وشمول کلی ندارد پس به وجوب عليت وقوانین طبیعی که مبتنی بر آنست نمی توان جازم گردید .
دیگر اینکه ، موجودات جهان همه یکسان نیستند ، و جریان أمور آنها بريك روش نمی باشد و آنها را نمی توان يك رشته پیوسته به یکدیگر فرض نمود ، جمادات حکمی دارند و نباتات حکم دیگر، و حیوانات با آن هر دو متفاوتند و انسان هم برای خود خصایمی دارد. چنانکه از قدیم به این نکته برخورده بودند که در گیاه حقیقتی است زاید بر آنچه در جماد هست ، و آن را نفس نباتی نام نهاده بودند . و آن مایه حیاتست وهر قدر بخواهیم احكام خواص مادی یعنی قوانین فیزیکی و شیمیایی بر آن جاری کنیم سرانجام چیزی می ماند که احکام جمادی بر آن احاطه ندارد ، وهمچنین در حیوان چیزیست ( به قول پیشینیان نفس حیوانی) که زاید بر مجرد حیات است ، وقوانين حياتي بر آن احاطه ندارد انسان هم یقینا در مدارك و مشاعرش چیزی هست که خواص حیوانیت بر آن محیط نیست ، و هر کدام از این مراحل