دو جنبه دارد: جنبهٔ فعل و تأثیر، و جنبهٔ مقاومت نسبت به فعل دیگری، زیرا که جوهر فرد مخلوق است، و بنا بر این محدود است و نیرویش نمیتواند تمام، و تأثرش نامحدود باشد، پس: جنبهٔ فعل جوهر فرد محدود و ناقص است، و این محدودیت و نقص که به صورت مقاومت درمیآید هم ذاتی او است، و هم نتیجهٔ مناسبتش با فردهای دیگر است، و سبب ظهور خاصیت عدم تداخل[۱] میشود و لایبنیتس آن را: «مادهٔ نخستین»[۲] مینامد و این ماده اقتضای بعد داشتن دارد. پس: بعد نتیجهٔ وجود جوهر است نه حقیقت او، یعنی جوهرهای فرد اگر چه هر یک به تنهائی بعد ندارند، همین که مکرر و مجتمع شدند، در ذهن انسان بعد را متصور میکنند، چنان که واحدهای عددی هر یک به تنهائی کثرت نیستند، همین که جمع شدند کثرت را به نظر جلوهگر میسازند. باری مادهٔ نخستین که جنبهٔ فعلی ندارد، و در واقع امری عدمی است، چـون جنبهٔ فعلی که امری وجودی است به او منضم گردد؛ جوهری تمام میشود. و به این بیان لایبنیتس مبحث هیولی و صورت افلاطون و ارسطو را تازه میکند، در عین اینکه بر روش دکارت و اسپینوزا رفته، و ضمناً چون به وجود اجزاء قائل شده، رأی ذیمقراطیس و ابیقور را نیز از نظر دور نداشته است.
چون گفتگو از حقیقت ماده و بعد به میان آمد، پیش از آنکه به تکمیل معرفت جوهر فرد بپردازیم؛ مناسب است که عقیدهٔ لایبنیتس را در باب زمان و مکان نیز مجملا معلوم سازیم، زیرا که این بحث از مباحث عمیق فلسفه است، قدما در آن بسیار گفتگو کرده بودند متأخرین هم تحقیقات مفصل دارند که باید با آنها آشنا شویم از جمله لایبنیتس میگوید: