برگه:SargozashteKandouha.pdf/۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

اطراف مایۀ اسم و رسم کمند علی بک بود، همین دوازده تا کندوی عسل بود که نه پولی بالاش داده بود و نه زحمتی پاش کشیده بود. سال می‌آمد و سال می‌رفت و کمند على بك یك دفعه کندو‌ها را جا به جا می‌کرد و یك دفعه هم کندو‌های تازه را که با ترکه‌های انار و تبریزی بافته بود بغل کندو‌های قدیمی می‌گذاشت تا زنبور‌ها که زیاد می‌شوند و جاشان تنگ می‌شود جا و مکان تازه داشته باشند. دیگر باقیش با خود زنبور‌ها بود که از شب عید تا شب چهله می‌آمدند و می‌رفتند و عسل درست می‌کردند. کند و هم نه مثل گندم بود که سن بزند و ملخ بخورد و نه مثل میوه که شته بگیرد و کرم بگذارد. دهاتی‌های دیگر هی جان می‌کندند تا یك تخم را ده تخم کنند و شب بیداری می‌کشیدند تا آب صیفی کاریشان پس و پیش نشود و کمند علی بك با خیال راحت سبیل‌هایش را می‌تابید و دم مسجد ده چپق می‌کشید و به همه افاده میفروخت که چه شده؟ که دوازده تا کندوی عسل دارد. زمستان پنج سال پیش که رفته بود ده پایین، عروسی خانه خواهی که آنجا داشت یك كندوی خالی بهش داده بود و یادش داده بود که چطور کاسه شیره را توش بگذارد و دیگر کاریش. نباشد کمند على بك هم همه دستور‌ها را به کار بسته بود و کندو را تو در گاهی اتاق بالاگذاشته بود و دیگر اصلاً به صرأفت کند و نیفتاده بود. زنبور‌های عسل هم هر کدامشان که راه گم کرده بودند یا از خانه و زندگیشان فرار كرده بودند، تك تك و دسته دسته به هوای شیره سراغ کندوی تازه آمده بودند و از ترس سوز و سرما جا خوش کرده بودند. و اول بهار که کمند على بك به یاد

کند و افتاده بود دیده بود تو کندو وزوزی به پاست که نگو! خوشحال

۱۰