یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. یك كمند على بكی بود یك باغ داشت تو باغش هم دوازده تا کندوی عسل داشت. کندوها را سینه کش آفتاب، وسط سبزهها و گلها زیر درختهای سیب و زرد آلو روی سکو کار گذاشته بود و زمستان که میشد جلوی انباری اتاق بالاش را خالی میکرد و کندوها را تو درگاهیش میچید و سالی پنجاه من عسل میفروخت. دیگر نه غصهای داشت نه دلهرهای و نه شب بیداری و نه آبیاری و نه لازم بود داسغاله بردارد و صبح تا غروب زیر آفتاب درو کند. درست است که کمند على بك مزرعه هـم داشت بستان هم داشت، دو سنك از قنات بالا آسیاب سهم آباء اجدادیش بود باغ تو دهش هم از باغهای سوگلی بود - درست است که سالی هفتاد خروار گندم و جو میفروخت و پنج خروار کشمش، صیفی کاریش هم از اول تابستان تا وسطهای قوس خیار و خربزه و کلم و چغندر میداد - همۀ اینها درست. اما چیزی که تو همه دهات