برگه:SargozashteKandouha.pdf/۷۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

دادزد سرزن خودش که «آ‌های رقیه هوی هوی رقیه! » و کندو‌های تازه را از درگاهی اتاق بالا انداخت پایین. و تا زنش برسد و کندو‌ها را بگیرد، دوسه تایش خورد زمین و درب و داغون شد. کمند على بك كه اگر کاردش میزدی خونش در نمی‌آمد از همان بالا پرید پایین و تا آمد به زنش حالی کند که چکار باید بکند و چطور کندو‌ها را زیر شاخه‌ها بگیرد و از زنبور‌ها نترسد که، یك دسته از زنبور‌ها، یك مرتبه از روی درخت بلند شدند و پرواز کردند و جلوی چشم‌های کمند على بك، كه از كاسه در آمده بود و قرمز شده بود به طرف آسمان بالارفتند؛ و به دنبال آن دسته، بقیه زنبور‌ها یك مرتبه پر كشیدند و وزوز کنان از لای شاخ و برك درخت‌ها و از روی باغ کمند على بك بالارفتند و رفتند و رفتند و رفتند تاروی آسمان صاف و آبی اواخر ماه دوم بهار، و زیر آفتاب درخشان اول صبح، به صورت دوازده لکه سیاه در آمدند. کمند على بك كه عقل از سرش داشت می‌پرید یکجا خشکش‌زده بود و هرچه زنش داد میزد «على بك! خونه خراب! آخه به غلطی بکن» از جا تکان نمی‌خورد و انگشت به دهان و حیران مانده بود. و زنبور‌ها که مثل دوازده لکه کوچک در آسمان سیاهی میزدند و به طرف خانه و زندگی اصلی خودشان می‌رفتند، وقتی از آسمان ده گذشتند همه دهاتی‌ها آن‌ها را دیدند و با انگشت نشان دادند. نه یك كدامشان رفت تا تفنگی بیاورد و تیری به طرف دسته زنبور‌ها بیندازد و نه یك كدامشان سراغ كمند على بك رفت تا ببیند چه بلایی سر کندو‌هایش آمده است. در عوض هر کدام پوزخندی از خوشحالی و شیطنت زدند و در گوش هم زمزمه کردند که «على بك خونه خراب گردی. »

غصه ما به سررسید

کلاغه به خونه‌اش نرسید

آبان ماه سال ۱۳۳۳ شمسی
۸۸