برگه:SargozashteKandouha.pdf/۵۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

که تو هر شهری، سالی به انبار ذخیره واسه خوراك بچه‌ها بذاره. اما حالا دیگه این دلخوشی رم نداریم. قاصد‌های شهر‌های همسایه خبر آوردن که تو هر بازده تا شهر دیگه ولایت اوضاع از همین قراره که می‌بینین. اما ایلچی‌ها که به ولایت‌های همسایه فرستادم می‌گن که اونجا‌ها ازین خبر‌ها نیست و ذخیره هاشون سالم و دست نخورده مونده و از ولایت بالادست رودخانه هم چیز‌ها نقل می‌کردند که نگو و نپرس. درسته که من پرس و جو کردم و فهمیدم که اونجام همین آشه و همین کاسه، اما هر چی باشه اقلن زرق و برق زندگیشون هست که گولشون بزنه. راستش من از دیروز تا حالا ازین خونه و این زندگی بیزاریم. گرفته ما تا حالا هرچی از ننجون‌ها و مادر بزرگامون شنیده بودیم این بود که شیره خوراك مورچه است نه خوراك ما. شنیده بودیم که خوراك ما بایس چیزی باشه که به دست خودمون ساخته باشیم. بهمون گفته بودند که اگه لب به شیره بزنیم یا به هر کوفت کاری دیگه‌ای چلاق و افلیج میشیم و از کار می‌افتیم. اما حالا یا بایس از گشنگی به ترکیم یا شیره بخوریم و هزار درد بی‌درمون بگیریم. من نمیدونم این بلا چه مرگشه که اومده ذخیره هامون رو برده و جاش شیره گذاشته. به خیالش رسیده که حالام سرسیاه زمستونه که مس پنج سال پیش صدامون در نیاد و از زور پیسی بسازیم. یادش رفته که اون چار سال پارسالا، که ما‌ها گذارمون به اینطرف‌ها افتاد، ویلون و سرگردون بودیم و اگه به شیره نمی‌ساختیم بایس از سرما یخ بزنیم یادش رفته که حالا بهاره و دیگه نه سرمایی هست که از ترسش تو هر سولدونی به تپیم ونه قحط و غلاییه که به انگوم هم راضی باشیم. کوه و بیابون پراز گله. آفتاب هم که چشم و دلش وازه... حرف شاباجی خانم بزرگه به اینجا

۶۱