از آنطرف کونه سبز و ریزه میوه که خیال میکرد زندان خودش را شکسته و آزاد شده چشم تو چشم خورشید دوخته بود و زلزده بود و از تعجب همه کرکهای نرم و بلندش راست وایساده بود، تا تنش گرم شد و چشم و چارش با دنیا آشنا شد و خوابش برد. گوله انگومی که آبجی خانم درازه بهش تکیه داده بود یواش یواش بزرگتر میشد. ازلای شکافهای باریك درخت گله به گله انگوم تازه در میآمد. با صدایی که فقط به گوش آبجی خانم درازه ممکن بود برسد (تازه اگر بیدار بود). در همین وقت شکوفهای که از جا کنده شده بود و افتاده بود و تلوتلو میخورد و میآمد پایین آمد و افتاد رو پشت آبجی خانم درازه که داشت خواب خانه و زندگی سرکوه را میدید؛ و هراسان از خواب بیدارش کرد: «ای داد بیداد دیدی آخرش خوابم برد! » آبجی خانم تو دلش اینرا گفت و به عجله دست و پاهاش را با آب دهنش شست و بالهاش را اطو زد و بلند شد. گشتی بالای پنجهزار زد و همسفرهاش را که داشتند با گلها عشقبازی میکردند صدا کرد و سه تایی راه افتادند. تا طرفهای عصر به نشانی اولی پرواز کردند. بعد دنبال رودخانه را گرفتند و رو به دامنه کوه بالا رفتند و نزدیکهای غروب به طاقنمای بزرگ روی کوه رسیدند که آب رودخانه از زیرش میگذشت و هو هو صدا میکرد. آبجی خانم درازه گوشش به هوهوی رود خانه که اخت شد، یکمرتبه هیاهوی زنبورهای خانه قدیمی را شنید و دیگر چیزی نمانده بود که از خوشحالی دق کند. وقتی به طاقنما رسیدند دوسه دور اطراف خانه قدیمی پریدند و خوب که سرو گوش آب دادند و از وضع زندگی آنجا که خبردار شدند راه ولایت را پیش گرفتند و برگشتند. آبجی خانم خیلی دلش میخواست
برگه:SargozashteKandouha.pdf/۴۷
ظاهر