برگه:SargozashteKandouha.pdf/۳۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

آخر تصمیم گرفته بود کوچ کند؛ و به طرف آفتاب راه افتاده بود. زنبور‌هایی هم که زنده مانده بودند به دنبالش آنقدر رفته بودند تا آفتاب پشت کوه رفته بود و همه خسته شده بودند و سوز پاییز هم بالهاشان را کرخ کرده بود. و از زور ناچاری روی اولین آبادی که رسیده بودند پایین آمده بودند و سریك درخت نشسته بودند و تاصبح لرزیده بودند و تا آفتاب در بیاید دویست سیصدتایی‌شان از سر ما مرده بودند. شاباجی خانم که دیده بود وضع خیلی بد است، و نه گلی هست و نه سبزه‌ای و نه آفتاب رمقی دارد و نه‌امیدی هست؛ چند تایی از زنبور‌ها را فرستاده بود سرکشی به اطراف که جا و منزل تازه‌ای پیدا کنند. تا نزدیک‌های ظهر که گشتی‌ها برگشته بودند و شاباجی خانم را با هزار و خرده‌ای زنبور که زنده مانده بودند دنبال خودشان آورده بودند به خانه تازه و گرچه این خانه تازه درو دیوارش از چهار طرف بسته بود و آذوقه‌ای هم جزیك گودالی شیره توش نبود و خیلی هم تاریك بود، شاباجی خانم از ترس سرما و از ترس اینکه مبادا بقیه برو بچه هاش هم تلف بشوند رضایت داده بود و دستور ماندن داده بود اینطوری بود که شا باجی خانم با بروبچه هاش به خانه تازه نقل مکان کردند. بعد هم هر سال از بس زیاد می‌شدند دو دسته می‌شدند و یکدسته‌شان کوچ می‌کردند و می‌رفتند خانه دیگری درست می‌کردند همینطور گذشت و گذشت تا بعد از پنج سال ولایتشان دوازده تا شهر پیدا کرد؛ هر کدام باشا باجی خانم مخصوص و قابچی باشی و ایلچی و قراول مخصوص. اما دسته‌ای که باشا باجی خانم بزرگه مانده بودند و اهل قدیمی‌ترین شهر زنبور‌ها حساب می‌شدند با آن‌های دیگر این فرق را داشتند که دنیا دیده‌تر بودند و سه چهار تا بهار را بیشتر دیده بودند و میدانستند که هر

۴۷