برگه:SargozashteKandouha.pdf/۳۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

یا نه؟» شاباجی خانم گفت« چی می‌گی خواهر؟ چه باشه چه نباشه مگه فرقی می‌کنه؟ ما که می‌تونیم تو این سولدونی‌های تنگ و تاریك زندگیمون‌رو علم کنیم چطور نمی‌تونیم سرکوه به اون بلندی راهش بندازیم؟ اگرم اونجا خبری باشه تازه برامون سخت تره. از کجا که راهمون بدن می‌فهمی؟ فعلن کاری که تو بایس بکنی اینه که دست و پات رو جمع کنی دو تام از همشهریارو با خودت ورداری و ببری، سروگوش آب بدی و تا شب نشده برگردی» بعدهم آبجی خانم درازه از روی خوشحالی شلنگی انداخت و فوراً راه افتاد.

خوب! حالا چطور است تا قاصد‌ها برگردند و از ولایت‌های همسایه خبر بیاورند و آبجی خانم درازه هم به خانه و زندگی قدیمی سرکشی کند، ما برگردیم به پنجسال پیش و ببینیم شاباجی خانم بزرگه که بود و چطور شد که خانه و زندگی اصلیش را ول کرد و با برو بچه هاش آمد به این ولایت تازه و اینجوری گرفتار بلا شد. شاباجی خانم بزرگه اصلاً بچه کوه و کمر بود و تا پنجسال پیش زیریك طاق نمای بلند کله کوه برای خودش خانه و زندگی و برو بیایی داشت. خدا عالم است از چندین چند هزار سال پیش ننه‌ها و ننجونهاش با برو بچه هاشان، همانجا زندگی کرده بودند و همین جور انبار روی انبار آذوقه درست کرده بودند وزیر طاقنمای کوه مثل قندیل آویزان کرده بودند. و پنجسال پیش با اینکه شاباجی خانم بزرگه اول جوانیش بود‌اما نه حافظه‌اش یاری می‌ کرد و نه حوصله‌اش را داشت که حساب انبار‌های آذوقه شهرش را داشته باشد. چه برسند حساب بروبچه هاش را نه بلایی می‌آمد که آخر پاییز

۴۳