باشد. اما نمیفهمیدند چرا وقتی صاحبشان تو باغ راه میرود این بلا باهاش نیست و همین بود که بازهم صاحبشان را دوست داشتند. اما نمی توانستند بفهمند که خوراک آنها به چه درد صاحبشان میخورد؛ و خانه و زندگیشان به چه دردش. خلاصه ازین بلای هر ساله گذشته، زنبورها غصه دیگری نداشتند سرما که میگذشت، هر روز صبح تا غروب جان میکندند تا آذوقه زمستانشان را فراهم کنند. نه خوابی داشتند نه استراحتی و یك ریز آنقدر کار میکردند و بدو بدو میزدند تا از پا بیفتند. بعضی هاشان یك هفته بعضیها ده دوازده روز عمر میکردند و خیلی که هنر داشتند سی دفعه میتوانستند طلوع و غروب خورشید را ببینند. خوب حالا اینجا را داشته باشید تا ببینیم زنبورها امور ولایتشان را چه جوری رتق و فتق میکردند.
اول باید برایتان بگویم که زنبورها از همان عهد دقیانوس از بلاهاییکه بابا آدم سر ننه حوا آورده بود چشمشان ترسیده بود و از کار آدمیزاد پند گرفته بودند و همه کار و زندگیشان را سپرده بودند دست علیا - مخدرات. یعنی دست عمقزیها و بیبی گیس درازها و خاله خانباجیها و شاباجی خانمها و نرینهها را فرستاده بودند مرخصی. بعد هم که قابیل دست به کش پیدا کرده بود و برای پردادن به علیا مخدره خودش زده بود هابیل را درب و داغون کرده بود، درس عبرت گرفته بودند؛ و همان چند تا نرینهای را که برای روز مبادا نگه میداشتند، همچه که داماد از حجله در میآمد، همهشان را قتل عام میکردند و خودشان را از شر هر چه آقا و آقا بالاسر بود خلاص میکردند. و عروس خانم را با سلام و صلوات از حجله در میآوردند و میگذاشتندش طاقچه