برگه:SargozashteKandouha.pdf/۱۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

دنبال کارشان درست است که ازین پاییز تا آن پاییز فقط یك انبار ذخیره آذوقه داشتند، اما به همین یکی هم قناعت می‌کردند و هیچکدام هم نمی‌دانستند انبار‌های دیگر که سرتاسر سال پرش کرده‌اند چطوری سر به نیست می‌شود. فقط اینرا میدانستند که آخر هر پاییز بلا می‌آید و هرچه خوراکی دارند می‌برد. و دیگر به این هم عادت کرده بودند آخر هر پاییز که می‌شد یعنی وقتی شهر پر و پیمان بود و تمام سوراخ ـ سمبه هاش از آذوقه پر بود بلا یواشکی می‌آمد دیوار عقب شهر را از جا می‌کند و می‌آمد تو و دار و ندارشان را بر می‌داشت و می‌برد. بلا یك چیز خیلی گنده سفت و چغر بود که زنبور‌ها اول ازش می‌ترسیدند و فرار می‌کردند. اما وقتی می‌دیدند دارد زندگیشان را به هم می‌زند دسته جمعی میریختند سرش و تا می‌توانستند نیشش میزدند ولی مگر فایده‌ای داشت؟ نیششان را تاته فرو می‌کردند به تن بلا و هر چه زور داشتند میزدند تا از حال بروند و چهار چنگول یك گوشه‌ای بیفتند. بعضی هاشان هم از بس جوش و جلا میزدند نفس آخر را می‌دادند و قبض رسید را می‌گرفتند. اما آن‌هایی که هنوز جان داشتند وقتی به حال می‌آمدند میدیدند تمام شهر خراب شده همه محله‌ها و انبار‌ها با خوراک‌های توش سر به نیست شده ولش زنبور مرده‌ها اینور و آنور افتاده. بعد که یکی یکی پامی شدند و راه می‌افتادند تا شهر را رفت و روب کنند و لاشه‌ها را ببرند بیرون می‌دیدند نه بابا یکی از انبار‌های ته شهر دست نخورده مانده این بود که یک خرده‌امیدوار می‌شدند و دوباره دست می‌گذاشتند به کار. درست است که پیر - پاتال‌ها و ننجون‌ها کم کم حس کرده بودند که این

بلای هر ساله بوی صاحبشان را می‌دهد و باید یك جوری مربوط بهش

۱۸