این برگ همسنجی شدهاست.
۳۵
در دل از مژگان او خارش خلید | وز کمند زلف او مارش گزید | |||||
ز ابروانش طاقت او گشت طاق | وز لبش شد تلخ شهدش در مذاق | |||||
نرگس جادوی او خوابش ببرد | حلقهٔ گیسوی او تابش ببرد | |||||
۶۲۰ | اشک او از عارضش گلرنگ شد | عیشش از یاد دهانش تنگ شد | ||||
دید بر رخسار او خال سیاه | گشت از آن خال سیه حالش تباه | |||||
دید جعد بیقرارش بر عذار | زآرزوی وصل او شد بیقرار | |||||
شوقش از پرده برون آورد لیک | در درون اندیشهٔ میکرد نیک | |||||
که مبادا گر چشم طعم و صال | طعم آن بر جان من گردد وبال | |||||
۶۲۵ | آن نماند با من و عمر دراز | مانم از جاه و جلال خویش باز | ||||
دولتی کان مرد را جاوید نیست | بخردان را قبلهٔ امّید نیست |
(حکایت آن زاغ کور بر لب دریای شور که حواصل او را)
(آب شیرین میداد امّا وی را آن قبول نیفتاد)
بود همچون بوم زاغی روز کور | جا گرفته بر لب دریای شور | |||||
بودی از دریای شور آبشخورش | دادی آن شورابه طعم شکّرش | |||||
از قضا مرغی حواصل نام او | حوصله سر چشمهٔ انعام او | |||||
۶۳۰ | سایهٔ دولت بفرق او فگند | نآمدش شورابهٔ دریا پسند | ||||
گفت پیش آ ای ز شوری در گِله | کآب شیرینت دهم از حوصله | |||||
گفت ترسم کآب شیرین چون چشم | طعم آب شور گردد ناخوشم | |||||
زآب شیرین مانم و باشد نفور | طبع من ز آبشخور دریای شور | |||||
بر لب دریا نشسته روز و شب | در میان هر دو مانم تشنه لب | |||||
۶۳۵ | به که سازم هم بآب شور خویش | تا نیاید رنج بی آبیم پیش |
5a |