این برگ همسنجی شدهاست.
۳۴
گه بکاری دست سیمین در زدی | زآن بهانه آستین را بر زدی | |||||
تا نگارین ساعد او آشکار | دیدی و کردی بخون چهره نگار | |||||
۶۰۰ | گه چو بهر خدمتی کردی قیام | سخت تر برداشتی از جای گام | ||||
تا ز بانگ جنبش خلخال او | تاجور فرقش شدی پامال او | |||||
بود القصّه بصد مکر و حیل | جلوهگر بر چشم او در هر محل | |||||
صبح و شامش روی در خود داشتی | یکدمش غافل ز خود نگذاشتی | |||||
زآنکه میدانست کز راه نظر | عشق دارد در دل عاشق اثر | |||||
۶۰۵ | جز بدیدار بتان دلپذیر | عشق در دلها نگردد جایگیر |
(حکایت زلیخا که بر همه اطراف منزل خود تصویر جمال خود کرد)
(تا یوسف بهر طرف که نگرد صورت وی ببیند و بوی میل کند)
بین زلیخا را که جائی پر امید | ساخت کاخی چون دل یوسف سپید | |||||
هیچ نقش و هیچ رنگی نی درو | چون رخ آئینه زنگی نی درو | |||||
نقشبندی خواست آنگه چیره دست | تا بهر جا صورت او نقش بست | |||||
هیچ جا از نقش او خالی نماند | شادمان بنشست و یوسف را بخواند | |||||
۶۱۰ | پرده از رخسار زیبا بر گرفت | وز مراد خود حکایت در گرفت | ||||
یوسف از گفت و شنیدش رو که تافت | صورت او دید از هر سو که تافت | |||||
صورت او را چو پی در پی بدید | آمدش میلی بوصل او پدید | |||||
بر سر آن شد که کام او دهد | شکّر کامی بکام او نهد | |||||
لیک برهانی ز غیبش رو نمود | عصمت یزدانیش دریافت زود | |||||
۶۱۵ | دست خویش از کام او ناکام داشت | کامگاری را بهنگامش گذاشت |
(تأثیر کردن حیلهای ابسال در سلامان و مایل شدن بسوی وی)
چون سلامان با همه حلم و وقار | کرد در وی عشوهٔ ابسال کار |