گلآلود غلیظی از میان جوی جلو قهوهخانه، بزحمت خودش را میکشاند و رد میشد.
تنها بنائی که جلب نظر میکرد برجِ معروف ورامین بود که نصف تنهٔ استوانهای ترک ترک آن با سر مخروطی پیدا بود. گنجشکهائی که لای درز آجرهای ریختهٔ آن لانه کرده بودند، نیز از شدت گرما خاموش بودند و چرت میزدند – فقط صدای نالهٔ سگی فاصله بفاصله سکوت را میشکست.
این یک سگ اسکاتلندی بود که پوزهٔ کاهدودی و بپاهایش خال سیاه داشت، مثل اینکه در لجنزار دویده و باو شتک زده بود. گوشهای بلبله، دم براغ، موهای تابدار چرک داشت و دو چشم باهوش آدمی در پوزهٔ پشمآلود او میدرخشید. در ته چشمهای او یک روح انسانی دیده میشد، در نیمشبی که زندگی او را فراگرفته بود یک چیز بیپایان در چشمهایش موج میزد و پیامی با خود داشت که نمیشد آنرا دریافت، ولی پشت نینی چشم او گیر کرده بود. آن نه روشنائی و نه رنگ بود، یک چیز دیگر باورنکردنی مثل همان چیزیکه در چشمان آهوی زخمی دیده میشود بود، نهتنها یک تشابه بین چشمهای او و انسان وجود داشت بلکه یک نوع تساوی دیده میشد. – دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزهٔ یک سگ سرگردان ممکن است دیده شود. ولی بنظر میآمد نگاههای دردناک پر از التماس او را کسی نمیدید و نمیفهمید! جلو دکان نانوایی پادو او را کتک میزد، جلو قصابی شاگردش باو