برگه:Sage-velgard.pdf/۱۰

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۱۱
سگ ولگرد

سنگ میپراند، اگر زیر سایهٔ اتومبیل پناه میبرد، لگد سنگین کفش میخ‌دار شوفر از او پذیرائی میکرد. و زمانیکه همه از آزار باو خسته میشدند، بچهٔ شیربرنج فروش لذت مخصوصی از شکنجهٔ او میبرد. در مقابل هر ناله‌ای که میکشید یک پاره‌سنگ بکمرش میخورد و صدای قهقهه بچه پشت نالهٔ سگ بلند میشد و میگفت: «بدمسب صاحاب!» مثل اینکه همهٔ آنهای دیگر هم با او همدست بودند و بطور موذی و آب‌زیرکاه از او تشویق میکردند، میزدند زیر خنده. همه محض رضای خدا او را میزدند و بنظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرین کرده و هفتا جان دارد برای ثواب بچزانند.

بالاخره پسربچهٔ شیربرنج فروش بقدری پاپی او شد که حیوان ناچار بکوچه‌ای که طرف برج میرفت فرار کرد، یعنی خودش را با شکم گرسنه، بزحمت کشید و در راه آبی پناه برد. سر را روی دو دست خود گذاشت، زبانش را بیرون آورد، در حالت نیم‌خواب و نیم‌بیداری، بکشتزار سبزی که جلوش موج میزد تماشا میکرد. تنش خسته بود و اعصابش درد میکرد، در هوای نمناک راه آب آسایش مخصوصی سرتاپایش را فرا گرفت. بوهای مختلف سبزه‌های نیمه‌جان، یک لنگه کفش کهنه نم‌کشیده، بوی اشیاء مرده و جاندار در بینی او یادگارهای درهم و دوری را زنده کرد. هر دفعه که بسبزه‌زار دقت میکرد، میل غریزی او بیدار میشد و یادبودهای گذشته را در مغزش از سر نو جان میداد، ولی این دفعه بقدری این احساس قوی