تبر را از دستش نگرفته بودند همهمان را تکهپاره کرده بود. یکنفر از اهالی مجار دیوانه شده بود. ادای سگ را درمیآورد، دایم پارس میکرد و اسباب سرگرمی ما شده بود، بزرگترین چیزی که بمن تسلیت میداد وجود رفیق عربم عارف بود، او همیشه زندهدل و بهمه چیز بیعلاقه بود، حضورش تولید شادی میکرد. گذشته از این من یادگارهای ایام اسارت خودم را با عارف در یک روزنامهٔ وین با عنوان: «کاتیا» چاپ کردهام. خیلی مفصل است نمیتوانم شرح بدهم.»
«به چه مناسبت کاتیا؟»
«– درست است، میخواستم راجع باو صحبت بکنم، از موضوع پرت شدم. او برای من اولین زن و آخرین زن بود و یک تأثیر فراموش نشدنی در من گذاشت. میدانید همیشه زن باید بطرف من بیاید و هرگز من بطرف زن نمیروم. – چون اگر من جلو زن بروم اینطور حس میکنم که آن زن برای خاطر من خودش را تسلیم نکرده، ولی برای پول یا زبانبازی و یا یک علت دیگری که خارج از من بوده است. احساس یک چیز ساختگی و مصنوعی را میکنم. اما در صورتیکه اولین بار زن بطرف من بیاید، او را میپرستم. حکایتی که میروم نقل بکنم یکی از این پیشآمدهاست. این تنها یادبود عاشقانهای است که هرگز فراموش نخواهم کرد. گرچه ۱۸ و یا ۲۰ سال از آن میگذرد، اما همیشه جلو چشمم مجسم است.