رفت، بنظرش آمد که همیشه آنقدر کریه بوده. یکجور نفرین یکجور بغض گنگ نسبت به بیدادی دنیا و همهٔ مردمان حس کرد. یکنوع کینهٔ مبهم نسبت به پدر و مادرش حس کرد که او را باین ریخت و هیکل پس انداخته بودند! اگر هرگز بدنیا نیامده بود بکجا برمیخورد. اگر پررو و خوشمشرب و سرزباندار و بیحیا مثل دیگران بود حالا یادبودهای گواراتری برای روز پیریش اندوخته بود. آب دهنش را فرو داد، خرخرهٔ او حرکت کرد و دوباره سر جای اولش ایستاد. در همین وقت مجید وارد شد، هر دو سر بساط نشستند. شریف مشغول کشیدن وافور شد و در ضمن صحبت وعده و وعید به مجید میداد که ورود او را بمرکز اطلاع خواهد داد و یکی دو ماه دیگر برایش تقاضای اضافه حقوق خواهد کرد.
شام را زودتر خوردند و قبل از اینکه مجید برود، شریف پیشانی او را بوسید. مجید این حرکت را بدون تعجب یا اکراه بطور خیلی طبیعی تلقی کرد. شریف با خودش تکرار کرد: «چه غریب است! بایستی این اتفاق بیفتد؛ بایستی!...» با دست لرزان آلبوم عکس را که یگانه نمایندهٔ تحولات مرتب و مطمئن قیافهٔ او بود برداشت. با دستمال رویش را پاک کرد، جلو چراغ ورق میزد. – در عکس بچگیش که پهلوی خواهرش ایستاده بود، لباس چروک خورده، نگاه متعجب داشت و لبخند زورکی زده بود. مثل اینکه میخواست خبر ناگواری را پنهان بکند.