شریف با قدمهای مطمئنتر و حالت سرشارتر از معمول راه میرفت. زیرا برای او این سرپرستی ناگهانی نهتنها یک نوع انجام وظیفه نسبت بدوست مردهاش بود، بلکه از آن یکجور لذت مخصوصی میبرد. یک نوع احساس تشکر و قدردانی از رفیق مردهاش در او پیدا شده بود که پس از مرگش، بعد از سالها دوباره تغییر گوارائی در زندگی یکنواخت او داده بود. – برای اولینبار از سرنوشت خودش راضی بود.
همینکه وارد شدند، شریف به غلامرضا دستور داد که تختخواب مجید را در اطاق پذیرائی بزند. – سالون او عبارت از اطاق دنگالی بود که از قالی مفروش شده بود و یک رج درگاه بدرازی آن دیده میشد و قرینهٔ درگاهها، طرف مقابل پنج در رو به ایوان داشت. میز بزرگی وسط اطاق گذاشته بودند که از قالی پوشیده شده بود. یک جعبهٔ قلمزدهٔ شش ترک کار آباده روی میز و چند صندلی دور آن بود.
شریف بعادت معمول لباسش را درآورد. با پیراهن و زیر شلواری باطاق شخصی خودش رفت. پیش از اینکه جلو بساط وافور بنشیند جلو آینه رفت – این آینه که هر روز بر سبیل عادت جلو آن موهای تنک سر خود را شانه میزد و نگاه سرسرکی بخود میانداخت، ایندفعه بیش از معمول بصورت خود دقیق شد دندانهای طلائی، پای چشم چینخورده، پوست سوخته و شانههای تو رفتهٔ خود را از روی ناامیدی برانداز کرد. نفسش پس