او وفق میداد. او حقیقتاً یک دنژوان محیط خودش بود بیآنکه خودش بداند.
* * * * * * * * * * * * * * *
صبح در اطاقم را زدند، در را باز کردم، خانم حسن چمدان بدست وارد شد و گفت:
« – الآن. من میرم قزوین پیش خواهرم. – هیچ میدونین که حسن شبونه رفت؟ من اومدم از شما خداحافظی بکنم.»
« – خیلی متأسفم! ولی صبر بکنین با هم میریم حسنو پیدا میکنیم.»
« – هرگز، من دیگه حاضر نیسم توی روی حسن نگاه بکنم. مردهشور ترکیبش رو ببرن! میرم پیش خواهرم. اون منو گول زد، آورد اینجا، بعد شبونه فرار میکنه!»
بیآنکه منتظر جواب من بشود از اطاق بیرون رفت.
پنج دقیقه بعد، دنژوان با چمدانی که گویا فقط محتوی یک گرامافون بود، برای خداحافظی آمد دم اطاقم. من گفتم: «تو دیگه کجا میری؟»
«من کار دارم باید برم شهر، دیشبم بیخود موندم.»
او هم خدانگهداری کرد و رفت. علی ماند و حوضش! – ولی من تعجیلی برفتن نداشتم. گنجشکها با جار و جنجال، چشمهای کلاپیسه بیدار شده بودند. گویا نسیم بهاری آنها را مست کرده بود. من بفکر قضایای عجیب و غریب دیشب افتادم و فهمیدم که این قضایا هم مربوط به نسیم مستکنندهٔ بهاری بوده