برگه:Sage-velgard.pdf/۳۴

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۳۵
دن‌ژوان کرج

بکند. اتفاقاً در حیاط مهمانخانه یک اتومبیل ایستاده بود. دیوانه‌وار دور خودش را نگاه کرد رفت بالای سر شوفر خواب‌آلود او را بیدار کرد و گفت: «همین الآن باید برم شهر، هرچی میخوای میدم. زودباش!»

حسن یخهٔ پالتوش را بالاکشید. رفت توی اتومبیل فرد نشست.

شوفر چشمهایش را میمالید و بطرف اتومبیل میرفت. من بشوفر گفتم: «بیخود میگه، مست کرده برو بخواب.»

شوفر هم از خدا خواست و برگشت که بخوابد. یکمرتبه خانم حسن متغیر، اخمهایش را در هم کشیده، آمد دم اتومبیل رو کرد به حسن و گفت: «خاک تو سرت! تو اصلا آدم نیسی، مرده‌شور ریخت حمالت رو ببرن!» (رویش را بمن کرد). «از اولم من براش احساس ترحم داشتم نه عشق، این لایق زنی مثه زن برادرم بود. (دوباره به حسن) پاشو، پاشو بیا این‌جا تو اطاق، باید حرفمو با تو تموم بکنم. میخوایی منو اینجا سر صحرا بگذاری؟ خاک تو سرت بکنن!»

حسن بحال شوریده بلند شد، رفت در اطاقش، روی تخت‌خواب افتاد، دستها را جلو صورتش گرفت. هق و هق گریه می‌کرد و میگفت: «نه، نه زندگی من بیخود شده... من میرم شهر... من زندگیم تموم شده... منو دیوونه کردی... باید برم، دیگه بسه!... تا حالا گمون میکردم زندگی من مال خودم نبوده، مال تو هم هس. نه... سر راه پیاده میشم، خودمو از بالای دره پرت می‌کنم... دیگه بسه!»