شده بود، چشمهایش باز و لب پائینش ول شده بود. درست بریخت لاابالی زمانی که او را در مدرسه دیده بودم، درآمده بود. همینطور که دست مرا گرفته بود، بریده بریده گفت: «دیشب که تو بمن گفتی، من بخیالم فقط با تو هستم، تقصیر تو شد که اونو بمن معرفی کردی! خوب تو دیده و شناخته بودی، اما اون بیاجازهٔ من با زنم میرقصه. این خلاف تمدن نیس؟ تو بهش حالی کن که این اداهای لوس بچگونه رو از خودش در نیاره. – انگشتر بدلی خودش برخ زن من میکشه، میگه ده هزار تمن برای معشوقهٔ خودم خرج کردهام! عاشق میشه، پای صفحهٔ گرامافون گریه میکنه. بخیالش من خرم. – وختی که میرقصه چرا از من اجازه نمیخواد؟ همیه اینها رو من میفهمم، من از اون زرنگترم. منم خیلی از این عاشقیهای کشکی دیدم. ببین تو اونو بمن معرفی کردی – میدونی این زن زیاد آزاده، من میدونسم که نمیتونم زیاد باهاش زندگی بکنم، ولی همین الان من میرم دیگه اینجا بند نمیشم.»
« – ای بابا! یکشب هزار شب نمیشه. حالا برو یک مشت آب بسر و روت بزن، از خر شیطون پائین بیا. عرق خوردی پرت میگی. ونگهی شب اول ساله بد شگونی میشه.»
ولی جواب من، اثر بدی کرد، مثل چیزی که حسن آتشی شد، بعجله رفت در اطاق خودش، از توی کیف خانم پول برداشت، به پیشخدمت مهمانخانه دستور داد که یک اتومبیل دربست برای شهر حاضر بکند، چون خیال داشت فیالفور حرکت