نمیداد، همیشه یخهاش باز و روی کفشهایش خاک نشسته بود و همان حالت لاابالی باو بیشتر میآمد و رویش میافتاد. اما خیلی زود عصبانی میشد و خیلی زود هم خشمش فروکش میکرد. از این جهت بیشتر طرف تفریح و آزار بچههای موذی واقع میشد. و نمیدانم چرا اسمش را «حمال» گذاشته بودند.
من همیشه از او دوری میکردم، مثل اینکه اختلاف مبهم و نامعلومی بین ما وجود داشت. ولی حالا با حالت مخصوص خودمانی که آمد سر میز من نشست آن اکراه دیرینه و بیدلیل را مرتفع کرد و یا گذشتن زمان این تباین مجهول را خودبخود از بین برده بود. اما فرقی که کرده بود حالا چاق، خوشحال و گردنکلفت شده بود، و از آنهائی بود که دور خودشان تولید شادی میکنند.
بمحض ورود، به پیشخدمت کافه، دستور داد برایش عرق آوردند. گیلاسهای عرق را پیدرپی بالا میریخت و در اثر استعمال عرق، یکجور خوشحالی موقت باو دست داد. ولی بواسطه شهوترانی زیاد، بیش از سنش شکسته بنظر میآمد و خطی که گوشهٔ لبش میافتاد، ناامیدی تلخی را آشکار میکرد چیزی که غریب بود، بسر و وضع خود خیلی پرداخته بود، اما جار میزد که ساختگی است، همین توی ذوق میزد. هر دقیقه برمیگشت در آینه کراوات خودش را مرتب میکرد. – هرچه بیشتر کلهاش گرم میشد، بیشتر صورتش بچهگانه و حالت لاابالی قدیم را بخود میگرفت.