برگه:Sage-velgard.pdf/۱۲۹

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۱۳۴
سگ ولگرد

اسمشو کار گذﺍشتن و هر کسی حق زندگی خودشو باید ﺍز ﺍونا گدﺍئی بکنه! توی ﺍین محیط فقط یه دسته دزد، احمق بی‌شرم و ناخوش حق زندگی دﺍرند و ﺍگه کسی دزد و پست و متملق نباشه میگن: «قابل زندگی نیس!» دردهائی که من دﺍشتم، بار موروثی که زیرش خمیده شده بودم اونا نمیتونن بفهمن! خستگی پدرﺍنم در من باقی مونده بود و نستالژی ﺍین گذشته‌رو در خود حس میکردم.

«میخوﺍستم مثه جونورﺍی زمستونی تو سوﻻخی فرو برم، تو تاریکی خودم غوطه‌ور بشم‬ و در خودم قوﺍم بیام. چون همون طوریکه تو تاریکخونه عکس روی شیشه ظاهر میشه، اون چیزهائیکه در انسون لطیف و مخفیس در ﺍثر دوندگی زندگی و جار و جنجال و روشنائی خفه میشه و میمیره، فقط توی‬ تاریکی و سکوته که بانسون جلوه میکنه. – این تاریکی توی خودم بود بی‌جهت سعی دﺍشتم که ﺍونو مرتفع بکنم، افسوسی که دﺍرم ﺍینه که چرﺍ مدتی بیخود ﺍز دیگرون پیروی کردم. حاﻻ پی بردم که پر ﺍرزش‌ترین قسمت من‬ همین تاریکی، همین سکوت بوده. این تاریکی در نهاد هر جنبنده‌ای هست، فقط در ﺍنزوﺍ و برگشت بطرف‬ خودمون، وختیکه ﺍز دنیای ظاهری کناره‌گیری میکنیم بما ظاهر میشه. – اما همیشه مردم سعی دﺍرن ﺍز ﺍین‬ تاریکی و ﺍنزوﺍ فرﺍر بکنن، گوش خودشونو در مقابل صدﺍی مرگ بگیرن، شخصیت خودشونو مییون داد و جنجال و هیاهوی زندگی محو و نابود بکنن! نمیخوﺍم که بقول صوفیها: «نور حقیقت در