من تجلی بکنه.» بر عکس انتظار فرود ﺍهریمن رو دﺍرم، میخوﺍم همونطوریکه هسم در خودم بیدﺍر بشم. من ﺍز جملات برﺍق و تو خالیه منورالکرها چندشم میشه و نمیخوﺍم برﺍی ﺍحتیاجات کثیف ﺍین زندگی که مطابق ﺁرزوی دزدها و قاچاقها و موجودﺍت زرپرست ﺍحمق درست شده و ﺍدﺍره شده شخصیت خودمو ﺍز دست بدم.
«فقط تو ﺍین ﺍطاقه که میتونم در خودم زندگی بکنم و قوﺍیم بههدر نره، این تاریکی و روشنائی سرخ برﺍم ﻻزمه، نمیتونم تو ﺍطاقی بنشینم که پشت سرم پنجره دﺍشته باشه، مثه ﺍینه که ﺍفکارم پرﺍکنده میشه ﺍز روشنائی هم خوشم نمییاد. – جلو ﺁفتاب همهچیز لوس و معمولی میشه. ترس و تاریکی منشاﺀِ زیبائیس: یه گربه روز جلو نور معمولیس، اما شب تو تاریکی چشماش میدرخشه و موهاش برق میزنه و حرکاتش مرموز میشه. یه بته گل که روز رنجور و تار عنکبوت گرفتس، شب مثل ﺍینه که ﺍسرﺍری در ﺍطرﺍفش موج میزنه و معنی بخصوص بخودش میگیره. روشنائی همیه جنبندههارو بیدﺍر و موﺍظب میکنه – در تاریکی و شبه که هر زندگی، هر چیز معمولی یه حالت مرموز بخودش میگیره، تمام ترسهای گمشده بیدﺍر میشن – در تاریکی ﺁدم میخوﺍبه ﺍما میشنوه، خود شخص بیدﺍره و زندگی حقیقی ﺁنوقت شروع میشه. آدم ﺍز ﺍحتیاجات پست زندگی بینیازه و عوﺍلم معنوی رو طی میکنه، چیزﺍئی رو که هرگز به ﺍونا پی نبرده بیاد مییاره...»