این برگ همسنجی شدهاست.
و شوکت و مکنت و عیش و طرب هم بیاعتبار و ناپایدار است همه میمیرند و خاک میشوند و از خاک آنها خشت و کوزه میسازند و در مقابل مرگ و پس از آن همه یکسانند و کوچکی و بزرگی بیتفاوت است دل بدنیا نباید بست و کبر و غرور بیجاست.
اینهمه پند و حکمت و عبرت در رباعیات مندرج است امّا تلخی و ثقالت نصیحت و اندرز ندارد همه گفتگو از می و معشوق و سبزه و گل است تا آنجا که مردم سطحی و قشری و ظاهر بین خیّام را دعوت کننده بمیخوارگی و لهو و لعب پنداشتهاند امّا حقیقت اینست که او وظیفهٔ موعظه و خطابه بر عهده نگرفته است و هیچیک از شئون شاعری را بر خود نبسته است نه مدح و ذمّ میکند نه مغازله و معاشقه نه از فراق میگرید نه از وصال میخندد نه وعظ میکند نه مناجات میگوید نه تضرّع و زاری مینماید نه عرفان میبافد همه مستغرق فکر راز دهر است که برای چه آمدیم و چرا میرویم
۶۰