نکردند برگشتم ولی در راه یک چیز دیدم، شاید یکجور بزمجه بود یا چلپاسه یا سوسمار، یا سمندر و یا مارمورک، نمیدانم، متأسفانه تاریخ طبیعی من تعریفی ندارد همینقدر فهمیدم که از جنس سوسمار بود ولی سرش گرد و قیافه بولدگ انگلیسی را داشت. با دم باریک، شکم پهن کبود و روی دست و پا و گردنش راهراه زرد و قهوهای دیده میشد. با چشمهای کوچکش مثل کونهٔ سنجاق بمن نگاه میکرد و سرش را بجانب من کج میگرفت، بخیالم رسید او را بگیرم ولی زود منصرف شدم، چون مقصودم فقط دیدنش بود و او هم که مضایقه نکرد. وانگهی از نگاههای این جانور بیابانی که بمن کاری نکرده بود خجالت کشیدم. اما دلسوزی من بیمورد بود چون بمحض اینکه تکان خوردم مثل باد از جایش پرید. او مثل مارمورک نمیلغزید بلکه خیلی تند روی پاهایش میدوید و سرش را بالا گرفته بود. این فکر برایم آمد که شاید هجوم عرب به ایران بطمع همین سوسمارها بوده است.
گویا اینهمه زمین و بتههای خار مملکت سوسمارها بود، لابد بعقیده آنها اینجا آباد است نه اصفهان و امشب بچهمارمورک برای ننهاش حکایت میکند یک غول بیابانی را دیده و با چه تردستی و زرنگی از دست او فرار کرده است. آن سوسک و بزمجه هم روی حرفش را صحه میگذارند و حکایت من مدتی در کله سهگوش و براق سوسمارها میماند.
مدتی طول کشید تا اتومبیل درست شد و براه افتاد. دوباره از دور سروکلهٔ آبادی، سبزه و مردمی که مشغول کار