او دراز نکنید نه... نه... (سرفه) آه زبان آدمیزاد سرشان نمیشود... !
باد و طوفان برق میزند. پنجرهٔ کوچک با صدای ترسناکی باز میشود. یکی از چراغها خاموش شده غریو باد و طوفان برق اطاق را روشن میکند. یکی از عربها خم شده دختر را از روی سینهٔ پدرش برمیدارد.
چهرهپرداز بزحمت نیمهتنه از روی رختخواب بلند میشود دامن عبای چرک عرب را گرفته – تو را به آئینت سوگند میدهم دخترم را از من جدا نکنید دست نگهدارید... بگذارید... بگذارید یکبار دیگر او را بهبینم (عرب دامن عبای خود را از دست او بیرون میکشد. هر چهار نفر خندهٔ بلند و خشکی میکنند. باد چراغ دیگر را خاموش کرده. برق میزند و اطاق را فاصلهبفاصله روشن میکند) آیا مهربانی در دل شما نیست؟ بگذارید... بگذارید...
صدای غرش باد، بهم خوردن در و پنجره، تنها پاسخ او را میدهد. گاهی برق میزند. سرفه او را گرفته دهانش کف میکند، در رختخواب میافتد. صدای خندهٔ عربها از دور میآید.
پرده میافتد.