و نمایندگان خارجی متمول برای من غیرقابل تصور بود. تمام یکشنبهها اتومبیلهای بسیار مجلل جلو پانسیون ما صف میکشید که او را به جوههو ساحل معروف بمبئی ببرد ولی اغلب آنها را گذاشته در تاج یا گرین با پسرکهای گمنامی خود را مشغول میداشت که برساند علاقهای باشخاص ندارد. و خدمت بیسروته او هم در مغازهٔ مد پاریس باز خیلی صافوساده نبود.
محققاً او غیرطبیعی و لوس بود و جلافتهائی از خود بروز میداد. آیا این تضاد روحی نتیجهٔ یک سلسله وصلتهای غیرمتناسب یا زناشوئیهای اقوام نزدیک نبود که این تأثیرات روحی را در او گذاشته، محققاً من موفق نخواهم شد که این مسائل غامض را حل کنم.
در مراجعت باگوان پیرمرد را دیدم بکلی دولا مثل یک پاکت خالی کنار جاده افتاده بود و نفس میزد.
فردای آنروز دیدم جلو پنجرهٔ من با باگوان گفتگو میکند من با اشارهٔ سر سلامی باو کردم آمد و سرسری دستش را که دستکش زردرنگی در آن بود بطرف من دراز کرد و گفت:
«شما ده روپیه ندارید بمن قرض بدهید؟»
من کیف پولم را باز کرده پیش او گرفتم و او یک اسکناس پنجروپیهای برداشته به باگوان داد و گفت:
«تا امشب!»
همانشب در اطاق غذاخوری پنج روپیه را روبروی سایر اهل پانسیون که نگاههای مرموزی ردوبدل کردند بمن مسترد داشت و در موقعیکه با هم خارج میشدیم بمن گفت: