برگه:Parvindoxtaresāsān.pdf/۱۴۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۱۵۰
هوسباز

فشار آوردم دستگاه فوراً بطول نوارهای فلزی رو ببالا سرید و ایستاد. در خارجی را رو بخود باز کردم لنگه در داخلی را که گشودم با نهایت تعجب دیدم فلیسیا مثل یک مجسمهٔ مرمر در داخل اطاقک آسانسور بدون حرکت ایستاده است و عطر ملایم محرکی از او متصاعد است. نخست او بمن با لهجهٔ انگلیسی غلیظی بفرانسه گفت:

«– آیا شما امشب آزادید؟

«– بلی خانم.

«– میل دارید تا گرین مرا همراهی کنید؟

«– با کمال اشتیاق.»

تغییر محسوسی در او حـادث گردید. حرکات و ظاهر چهره‌اش آرام و ملایم جلوه مینمود. پائین که رسید جلو پیرمرد پاره‌دوز هندی ایستاده گفت:

«– طبیعت تیک‌هی.»[۱]

هندو بنشانهٔ احترام دست به پیشانی خود برده سر فرود آورد و گفت:

«صاحب سلام پارماتما تامارا بالاکره، بال بچه سوکیرا که[۲].

فلیسیا کیف خود را گشوده چند شاهی در کف او نهاد و او زمین را بوسه داده گفت:

«باگوان مرگیا. باگوان مرگیا[۳].


  1. حالت خوبست؟
  2. سلام بر تو باد خداوند ترا حفظ کند و اطفالت را نگاهدارد.
  3. باگوان مرد باگوان مرد.