روی تخت دراز کشیده مجلهٔ مصور محلیای را نگاه کردم.
ساعت هشت بسالن غذاخوری که در مرتبهٔ سوم است رفتم. رئیس پانسیون که آدم سبزهرویی از اهالی گوآ بود و خود را اهل پرتقال معرفی میکرد مرا به یک نیمدوجین اشخاصی که ملیتشان مشکوک بنظر میرسید معرفی نمود. سوپ را خورده بودیم که در بشدت هرچه تمامتر صدا کرد و همسایهٔ اطاق خود را دیدم که با طمطراق تمام وارد اطاق گردید. لباس ابریشمی یقهباز و تنگی در بر داشت که بگلهای زرد و آبی منقش بود. ظرافت طبعش بزیبائی او افزوده باندام نازک موزونش وضع دلچسبی داده بود. با حرکت سر برفقای هممنزل خود سلامی کرده روی تنها صندلی خالی دور میز ما نشست.
پس از صرف غذا از رئیس پانسیون در اطراف احوالات این زن سؤالاتی نمودم.
رئیس پانسیون با قیافهٔ بوزینهمآب و اشارات چشم خود بمن گفت:
«– اسمش فلیسیا و خانهبدوشی است که از هیچ پیشآمدی ابا ندارد و بخنده گفت همینقدر نصیحتاً عرض میکنم که با آتش بازی نکنید.»
من خیلی مصر بودم این شخص که این ظاهر عجیب را دارد و اینطور ظالمانه مرا از شنیدن ساز دلخواه خودم باز داشت بدانم کیست.
سر شب که برای گردش از منزل خارج میشدم فلیسیا را با پارهدوز روبروی پنجره خودم گرم صحبت و اختلاط دیدم.