تپه او را مشایعت نمود.
احساس تنهائی و بیکسی او را پریشان کرده بود و با خود میگفت: «شاید این وضع برای دیگران مفید بود ولی نه برای من.» دفعتاً چیزی بفکرش رسید. او مثل دیگران نبود یعنی عادت نکرده بود. چرا؟
او خسته بود خسته بحد مرگ. همهچیز برای او بیمعنی و پوچ شده بود. از نامزدش نیز بیزار بود. او میخواست با این خدایان و قهرمانان با بازوان توانا و هیاکل کامل نزدیک شود یعنی تا حال تصور میکرد که توانائی این ازخودگذشتگی را خواهد داشت که با شوهرش در سایه این ستونهای معبد گانشا زندگانی کند ولی حالا میدید که این تصورات مورد نداشته و زندگانی یکنواخت با سیوا برای او غیرممکن است.
سامپینگه کینهٔ مبهمی برای تمام کسانی که میشناخت یا در ندیده گرفتن خودخواهی و پستی آنان مردد بود در خود حس کرد.
کوچه در تمام طول خود خلوت و لخت و نامطبوع بود. سر پیچ چند کودک جلو دکانی بازی میکردند و یکدسته هندو در میان معبر چهارزانو نشسته توتون میجویدند.
آرامش این مناظر بیش از بیش بر عصبانیت او افزود زیرا با انقلاب درونی او موافقت نداشت و همچنانکه بیقید و نامنظم پیش میرفت دفعتاً خود را جلو لعلباغ یافت و از شدت خستگی و ضعف بجانب دریاچه رفته خود را روی نیمکتی افکند.
بامید اینکه شاید دوباره وضع بهتری بوجود آید بفکر