جلو ایوان منزلشان منظرهٔ بسیار ممتد و زیبای درهٔ گلمرگ نمایان بود و مرغزاریکه مه رقیقی بر آن متموج و نور آفتاب رنگینکمانی بر آن احداث کرده بود آنرا محدود میساخت و در اثر عقیدهٔ عامیانهای این دره غیرمسکون مانده بود.
اغلب پادما افسانهٔ این دره را بدین تفصیل برای دخترانش نقل میکرد:
«– در زمانهای خیلی پیش قبلاز اینکه سفیدها بهندوستان رسیده باشند موجوداتی اثیری در این دره در نهایت خوشی و شادکامی زندگانی میکردند که چون از کارهای شاق انسان فناپذیر فارغ بودند مثل کودکان بیغم و بیقرار زندگانی میکردند.
«با خواندن نواهای دلکش در اطراف جنگل زیبای خود میگشتند.
«جمعاً یک خانواده را تشکیل میدادند، تقریباً بیماری بین آنان وجود نداشت. مرگ هم که سالخوردگانرا فرامیرسید چنان بآرامی آنانرا میربود که گوئی بخواب عمیقی فرورفتهاند. خوراک این قوم فقط عطر گلها بود و در قصوری زندگانی میکردند که با زمرد و یاقوت و زبرجد ساخته شده بود و باغهائی مانند سواراج که مرغانی با پروبال طلایی در آنها میخواندند بر آنها احاطه داشت.
«کار روزانهٔ آنان عبارت از عشقورزی و برجستن میان درختان بود و برای گذراندن وقت با رغبت کامل بساز و شعر و ساختن معابدی با سنگهای قیمتی میپرداختند. ضمناً با آدمیان خصوصاً هنرمندان آنان محشور بودند و از بدایع هنر