مرگ
چه لغت بیمناک و شورانگیزی است! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست میدهد: خنده را از لبها میزداید، شادمانی را از دلها میبرد، تیرگی و افسردگی آورده هزار گونه اندیشههای پریشان از جلو چشم میگذراند.
زندگانی از مرگ جدائیناپذیر است. تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت. از بزرگترین ستارهٔ آسمان تا کوچکترین ذرهٔ روی زمین دیر یا زود میمیرند: سنگها، گیاهها، جانوران هرکدام پیدرپی بدنیا آمده و بسرای نیستی رهسپار شده در گوشه فراموشی مشتی گردوغبار میگردند، زمین لاابالیانه گردش خود را در سپهر بیپایان دنبال میکند؛ طبیعت روی بازماندهٔ آنها دوباره زندگانی را از سر میگیرد: خورشید پرتوافشانی مینماید، نسیم میوزد، گلها هوا را خوشبو میگردانند، پرندگان نغمهسرائی میکنند، همه جنبندگان بجوشوخروش میآیند.
آسمان لبخند میزند، زمین میپروراند، مرگ با داس کهنهٔ خود خرمن زندگانی را درو میکند...
مرگ همهٔ هستیها را بیک چشم نگریسته و سرنوشت آنها