پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۹۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۹۳-

خشنود هستم و در زندگی راحتی نمیدانم مگر آنکه میانه من و عملهای من حایل و حاجبست وعطاء سلمی را عادت این بوده است که هر وقت از وعظ و پند فارغ میشد گونه اش زرد گشته اندامش میلرزید از سبب این حالت باز پرسیدند گفت کاری بزرک در پیش دارم و آن اینست که همیخواهم بطاعت پروردگار قیام نمایم و بهمین سبب امام زین العابدین بن حسین علیها السلام چون بنماز بر میخاست میلرزید از سبب ارتعاش او پرسیدند گفت آیا میدانید برخاستن من از برای کیست و با که سخن میگویم و سفیان ثوری گفته که نگاه کردن به ستمکاران گناهی بزرگ است پس کنیز سیم بکنار رفت و کنیز چهارم بطرف بساط بوسه داد و گفت روایت کردهاند که بشر حافی گفته است که از خالد شنیدم که گفت بر شما باد دوری از شرک خفی بشر حافی گوید گفتم شرک خفی چیست گفت اینستکه یکی از شما نماز کند و رکوع و سجود را طول دهد و عارفی گفته است که کارهای نکو کفاره کردارهای بد است و یکی از عرفا گفته است که از بشر حافی التماس کردم که چیزی از حقایق با من بگوید گفت ای فرزند این علم نشاید بهمه کس بیاموزم مگر از هر پانصد تن یکی را مثل زکوة سیم سکه دار ابراهیم بن ادهم گوید که مرا خوش آمد از آن سخنی که وقتی بشر بنماز ایستاده بود من نیز باو اقتدا کردم و نماز همیگذاردیم که مردی برخاست کهن جامه و گفت ای قوم از راست فتنه انگیز پرهیز کنید و اما دروغ سودمند عیبی ندارد و سخن دراز گفتن بکسی که چیز ندارد سود نمی بخشد چنانچه در پیش خداوند خود خاموشی ضرر ندارد ابراهیم گفته است که دیدم از بشر حافی دانگی بیفتاد برخاسته درمی بدو بدادم نگرفت گفتم این درم حلال صرف است گفت من نعمت دنیا چه نعمت عقبی اختیار نکنم و روایت شده است که خواهر بشر حافی نزد احمد بن حنبل رفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتاد و دوم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت کنیزک با ملک نعمان گفت که خواهر بشر حافی نزد احمد بن حنبل رفت و گفت ای پیشوای دین ما طایفه ای هستیم که شبها پشم همی ریسیم و روزها صرف معاش کنیم و بسیار شبها بفراز بام نشسته ایم و مشعلهای بزرگان بغداد برما پرتوهمی اندازد و ما بروشنایی آن چرخ میریسیم آیا این بر ما حرامست یا نه احمد گفت تو کیستی گفت خواهر بشر حافی هستم احمد گفت ای طایفه بشر من پیوسته پرهیز و زهد شمارا از خدا میخواهم و عارفی گفته که چون خدا از برای بنده خیری بخواهد در طاعت برو بگشاید و مالک بن دینار چون از بازار در گذشتی و بچیزی میل کردی میگفت ای نفس در آنچه میخواهی با تو موافقت نخواهم کرد و باز او گفته که سلامت در مخالفت نفس است و گرفتاری در پیروی اوست و منصور بن عمار گفته که سالی از راه کوفه قصد مکه کردم در شبی تاریک میرفتم آواز تلاوتی شنیدم تا اینکه به این آیه رسید یا ایها الناس قوا انفسکم وأهلیکم ناراً و قودها الناس و الحجارة چون آیه بخواند صدای افتادن کسی شنیدم و چگونگی ندانستم چون روز شد جنازه ای دیدم که پیرزنی از عقب او روان بود من از پیرزن پرسیدم که جنازه از کیست گفت این مردی بود دوش برما میگذشت و پسر من نماز میکرد آیه ای از قرآن بخواند زهرۀ آن مرد بشکافت و بیفتاد و بمرد پس کنیزک پنجم پیش ملک بایستاد و بر زمین بوسه داد و گفت مسلمة بن دینار گفته است که چون دلها پاک شوند گناهان بزرگ و کوچک بخشیده گردد و چون بنده ترک گناهان کند در کارهای او گشایش بهم رسد و گفته است هر نعمت که انسان را بخدا نزدیک نکند او محنتست و گفته است که قلیل دنیا از کثیر آخرت مشغول گرداند و از ابو حازم پرسیدند که غنی ترین مردم کیست گفت آنکس است که عمر در طاعت خدا صرف کند و احمق ترین مردم را پرسیدند گفت آنکس است که آخرت را بدنیای دیگران می فروشد و روایت کرده اند که موسی بن عمران علیه السلام چون باب مدین برسید گفت رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر پس موسی از پروردگار در خواست کرد و از مردم چیزی نخواست چون دو دختر شعیب بیامدند ایشانرا آب بداد چون ایشان برفتند ماجرا به پدر باز گفتند شعیب گفت شاید او گرسنه است پس با یکی از دو دختر گفت بسوی او بازگرد و او را بنزد من آر چون دختر برفت روی خود را بپوشید و با موسی گفت پدرم ترا همیخواند که مزد آب دادن ترا بدهد موسی را این سخن ناخوش آمد و خاست که نرود و آن زن خداوند سرین بزرگ بود و باد جامه او را یکسو میکرد موسی را چشم بر سرین او افتاد نخست چشم خود بپوشید پس از آن با دختر گفت تو از عقب من بیا پس موسی از پیش و دختر از پی او همیرفتند تا نزد شعیب رسیدند و خوردنی از برای شام آماده بود چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتاد و سوم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت کنیز پنجم با ملک نعمان گفت که موسی علیه السلام بنزد شعیب رسید و خوردنی از بهر شام آماده بود پس شعیب با موسی گفت همی خواهم که مزد آب کشیدن تو بدهم موسی گفت من از خانواده ای هستم که عمل آخرت را بمتاع دنیا نفروشند و به زر و سیمش ندهند شعیب گفت ای جوان تو مرا مهمان هستی عادت من و پدران من اینست که مهمان گرامی بدارند پس موسی بنشست و خوردنی بخورد پس از آن شعیب موسی را تا هشت سال مزدور گرفت و مزدش را کابین کردن یکی از دختران خود قرار داد و عمل موسی مهر دختر شعیب بود چنانچه در قرآن مجید مسطور است ان اریدان انکحک احدی ابنتی ها تین علی أن تاجرنی ثمانی حجج و شخصی بیکی از یاران خود که سالها او را ندید بوده گفت که مدتی است ترا ندیده ام جواب گفت که ابن شهاب مرا از تو مشغول کرده آیا ابن شهاب را میشناسی آن شخص گفت آری می شناسم و او سالهاست که همسایه من است ولی با او تکلم نکرده ایم گفت چون تو او را فراموش کرده ای خدا را فراموش کرده ای اگر خدا را دوست میداشتی همسایه خود را دوست میداشتی مگر ندانسته ای که همسایه را بهمسایه حقیست بزرگ مانند حق خویشی و حذیفه گفته است که با ابراهیم ادهم بمکه اندر بودیم و شقیق بلخی نیز در آن سال بحج آمده بود در طواف با هم گرد آمدیم ابراهیم با شقیق گفت شما را عادت چگونه است شقیق گفت چون خوردنی پدید آریم بخوریم و چون گرسنه بمانیم شکیبائی