پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۸۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۸۰-

و ای شیخ خبیث من بسی از تو ایمن بودم چگونه با من خیانت و مکر کردی بدوی چون سخن او بشنید گفت ای پست ترین شهریان ترا زبان هم بوده است که با من جواب گوئی پس تازیانه بگرفت و نزهت الزمان را بزد و گفت اگر خاموش نشوی و گریستن ترک نکنی بخواهمت کشت نزهت الزمان ساعتی نگریست و سخن نگفت پس از آن برادر و بیماری او را یاد آورده بگریست روز دیگر نزهت الزمان با بدوی گفت چه حیله باختی که مرا بدین کوهها بیاوردی و چه قصد داری بدوی چون سخن او بشنید در خشم شد و تازیانه بگرفت و بر پشت و پهلوی او همیزد تا اینکه تنش فکار شد و روانش بکاهید خود را بروی پای بدوی افکنده پایش را بوسه همی داد تا بدوی تازیانه بگذاشت و از آزردنش باز ایستاد ولی دشنامش داده گفت اگر بار دیگر آواز گریهٔ تو بشنوم زبان ترا میبرم نزهت الزمان ساکت شد و جواب بازنگفت از ضرب تازیانه متألم و متأثر و در احوال خود و برادر متفکر و متحیر بود که چگونه از عزت بذلت و از صحت به بیماری افتاد و به غربت و تنهائی برادر همیگریست و این ابیات همی خواند:

مرا قد چو الف راست بود تا غایت

کنون زغصهٔ ایام شد خمیده چو دال

فتاده سر به کمندم اسیر پا در بند

بدست آمده دوران بی وفا چو غزال

منم اسیر شده در کف غم ایام

چو تیهویی که مقید شده به مخلب دال

چون بدوی ابیات شنید بدو رحمت آورد و دلش بر وی بسوخت برخاسته اشک از چشمانش پاک کرد و قرصه جوینش بداد و گفت دوست ندارم که هنگام خشم کس با من جواب گوید پس از این با من از این سخنان مگو من ترا بمردی که چون من خوب باشد بفروشم او با تو چون من نیکوئیها کند نزهت الزمان گفت هر آنچه خواهی کرد خوبست پس نزهت الزمان را گرسنگی بی طاقت کرد از آن قرص جوین اندکی بخورد چون شب از نیمه بگذشت بدوی با یارانش گفت اشتران آماده کردند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.

چون شب پنجاه و ششم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت بدوی با آن جماعت گفت اشتران اماده کردند بدوی بر اشتری نشست و نزهت الزمان را با خود سوار کرد و همی رفتند که پس از سه روز داخل شهر دمشق شدند و در کاروانسرای سلطان فرود آمدند ولی نزهت الزمان را از رنج سفر و از اندوه و حزن گونه زرد شده و همیگریست بدوی با او گفت ای دختر روستا اگر تو از گریستن باز نایستی ترا نفروشم مگر به یهودی پس بدوی برخاست و نزهت الزمان را در مکانی بگذاشت خود نزد بازرگانان رفت و با ایشان حدیث همیگفت تا اینکه گفت من کنیزی آورده ام که برادرش بیمار است برادر او را در شهر قدس گذاشتم که شربت و دارو بخورد و قصد من اینست که کنیز را بفروشم ولی از روزی که برادرش بیمار گشته پیوسته گریان است و دوری برادر برو دشوار گشته همی‌خواهم که هر کس باو مشتری شود با او بنرمی سخن گوید و با او بگوید که برادرت نزار و رنجور است و در نزد من بود او را در خانه خود گذاشتم که شربت و دارو بخورد هر که با کنیز چنین گوید من کنیز باو ارزان میفروشم آنگاه مردی از بازرگانان برخاست و سال عمر کنیز از بدوی باز پرسید بدوی گفت باکره و نورسیده و خردمند و با ادب و خداوند حسن و جمالست ولی از روزیکه برادرش را بشهر قدس فرستاده ام از دوری او محزون و اکنون تنش نزار و گونه اش زرد است بازرگان چون این بشنید با بدوی بنزد نزهت الزمان روان شدند و بازرگان با بدوی گفت ای شیخ عرب بدان که من با تو میروم و کنیزی که تو او را بعقل و ادب و حسن ستودی میخرم ولکن با تو شرطی دارم اگر آن شرط قبول کنی قیمت کنیز بتو میدهم وگرنه بیع و شری برهم میزنم بدوی گفت تراهر شرط باشد با من بکن بازرگان گفت مرا در نزد سلطان حاجتی است و آن اینست که بپدر خویش ملک نعمان نامه بنویسد و مرا باو بسپارد هر گاه کنیز بپسندد و حاجت من بر آورد من قیمت کنیز بدهم وگرنه کنیز را رد کنم بدوی این شرط بپذیرفت هر دو با هم برفتند و بدان مکان که نزهت الزمان در آنجا بود برسیدند بدوی بدر حجره ایستاده نزهت الزمان را آواز داد نزهت الزمان جواب نگفت و گریان شد بدوی با بازرگان گفت کنیز همین است تو با او بدانسان که گفته ام بنرمی سخن بگو و با او مهربانی کن بازرگان بحجره درآمد نزهت الزمان را دید دختریست قمر منظر و بدیع الجمال او را خطاب کرده گفت:

حورا مگر ز روضه رضوان گریختی

جانا مگر ز خانه خاقان گریختی

یا زنده گشت باز سلیمان پادشاه

تو چون پری زپیش سلیمان گریختی

بودند مادر و پدرت بر تو مهربان

آخر چه اوفتاد کزیشان گریختی

پس بازرگان سلامش کرد و بمهربانی بنواخت و از حالتش باز پرسید نزهت الزمان به بازرگان نگاه کرده دید که مردیست با وقار و خوش روی گفت گمان دارم که این مرد بخریدن من آمده اگر من از این رو گردان شوم در نزد بدوی ستمگر خواهم ماند و او مرا بضرب تازیانه خواهد کشت و امید خلاص ازین مرد بیشتر است تا آن بدوی ستمگر و شاید که این مشتری بشنیدن لهجه و سخن گفتن من آمده است به از آن نیست که من جواب نیکو گویم و بگفتار خوش پاسخ دهم پس با زبان فصیح گفت علیک السلام و رحمة الله و برکاته و اما اینکه احوال مرا پرسیدی دشمنانت بروز من مباد این بگفت و خاموش شد بازرگان را از سخن گفتن او عقل از تن و هوش از سر برفت و با بدوی گفت که قیمت این کنیز چند است و این کنیز بس بزرگ منش است بدوی در خشم شد و گفت کنیز مرا بدراه مکن و چنین سخنان مگو او از پست ترین مردم است و من او را بتو نمیفروشم بازرگان از بدوی چون این سخن بشنید دانست که پیریست کم خرد با او گفت دل خوش دار که با همین عیب که تو گفتی او را همی خرم بدوی گفت قیمت چند خواهی داد بازرگان گفت فرزند را جز پدر کس نام تنهد تو مقصود خویشتن بیان کن بدوی گفت باید که تو سخن گوئی بازرگان گفت یاشیخ العرب من دویست دینار بتو میشمارم و خراج سلطان و سایر چیزها با من باشد عرب بدوی چون این سخن بشنید در خشم شد و بانگ ببازرگان زد و گفت برخیز و براه خویشتن رو اگر دویست دینار بپارچهٔ عبای کهنه که در سر دارد بدهی نخواهم داد و من