پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۸۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

-۷۹-

پس تونتاب بر خاسته از متاع خانه آنچه که داشت تمام بفروخت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.

چون شب پنجاه و پنجم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت تونتاب و زن تونتاب در رفتن با ضوء المکان بسوی دمشق یکدله شدند و دراز گوشی کرایه کردند ضوء المکان بر آن نشسته برفتند پس از شش شبانه روز داخل دمشق شدند و هنگام شام در جایی فرود آمدند تونتاب ببازار رفته خوردنی بیاورد خوردنی بخوردند و بخسبیدند پنج روز در آنجا بماندند روز ششم زن تونتاب بیمار شد و هر روز بیماری وی سخت تر میشد و روزی چند نرفت که زن تو نتاب بمرد ضوء المکان از دلبستگی که بدو داشت اندوهناک شد و او را محنت تازه گردید و تونتاب نیز بملالت اندر شد چند روز محزون بودند پس از آن تونتاب ضوء المکان را تسلی داده با او گفت که ای فرزند به از این نیست که بیرون رفته بدمشق تفرج کنیم شاید که دل را انبساطی پدید آید ضوء المکان گفت آنچه مراد شماست غایت مقصود ما است پس دست هم بگرفتند و برفتند تا بکنار اصطبل والی دمشق رسیدند دیدند که صندوقها و فرشهای حریر و دیبا باشتران بار کرده اند و اسبهای زین کرده و غلامان و مملوکان بدانجا هستند و مردم بسیار بر ایشان گرد آمده اند ضوء المکان با یکی از خادمان گفت که این اشتران و بارها از کیستند خادم جواب داد که اینها هدیه امیر دمشق است بسوی ملک نعمان و چون ضوء المکان نام ملک نعمان پدر خود شنید چشمان پر اشک کرده این ابیات بر خواند:

روز وصل دوستاران یاد باد

یاد باد آن روزگاران یاد باد

کامم از تلخی غم چون زهر گشت

بانگ نوش باده خواران یاد باد

مبتلا گشتم در این دام بلا

کوشش آن حق گذاران یاد باد

چون ابیات بانجام رسانید تو نتاب از گریستن و شعر خواندن او گریان شد و گفت ای فرزند هنوز از بیماری و رنجوری نرسته ای از گریستن باز بایست که از بازگشت مرض همیترسم و تو نتاب ملاطفت و مزاح همی کرد ولی ضوء المکان را خاطر بغربت خویش و دوری نزهة الزمان مشغول بود و سرشک از دیده همیریخت و این ابیات همیخواند

در آمدم متالم بمحنت آبادی

که بر زمین نشاطش فرح نکرده عبور

عنای من چو جفای زمانه بی پایان

بلای من چو خطای ستاره نا محصور

حجاب دیده من پرده صباح و مسا

کمند گردن من رشته سنین و شهور

نه دار محنتم از شمع اختران روشن

نه بیت عزتم از دور آسمان معمور

و تونتاب نیز بگریستن ضوء المکان و مردن زن خویش میگریست ولکن پیوسته ضوء المکان را دلداری داده مهربانی میکرد تا اینکه روز بر آمد تونتاب با ضوء المکان گفت مگر یاد شهر خود کرده ای ضوء المکان گفت آری بیش از این طاقت غربت ندارم اکنون ترا بخدا میسپارم و خود با همین شتر داران اندک اندک خواهم رفت تا بشهر خویش برسم تونتاب گفت دوری تو بر من سخت دشوار است من نیز با تو بیایم و نکوئی بر تو تمام کنم و خدمت بانجام رسانم ضوء المکان فرحناک گشته گفت خدا ترا پاداش نیکو دهاد پس تونتاب بیرون رفته دراز گوشی بخرید و توشه آماده کرد با ضوء المکان گفت خدا مرا اعانت کند تا ترا مکافات بدهم که تواز نیکوئی چیزی بر جا نگذاشتی پس صبر که تواز نیکوئی چیزی برجا نگذاشتی پس صبر کردند تا شب بر آمد و ظلمت جهان را فرو گرفت توشه بدراز گوش نهاده راه بغداد پیش گرفتند ضوء المکان را کار بدینگونه شد اما نزهة الزمان خواهر ضوء المکان چون از ضوء المکان جدا گشت و از کاروانسرا بدر آمد گریان شد و ندانست که کدام سوی رود خاطرش مشغول ضوء المکان وخیال وطن و پیوندان از دلش بدر نمیرفت و بدرگاه خدا مینالید و این ابیات همی خواند:

مرا دلیست پریشان بدست غم پامال

چنانکه هیچ کسم نیست واقف احوال

شکسته خاطرم و تنگدل چو حلقه میم

خمیده پشت و جفا دیده گاه غصه چو دال

تنم زمویه چو مو شد ز جور دور دغا

دلم ز غصه گردون دون ز ناله چو نال

پس نزهت الزمان میرفت و بچپ و راست خویشتن نگاه میکرد ناگاه شیخی بدوی با پنج تن از عرب برسیدند و نزهت الزمان را دیدند که با عارضی چون قمرو پاره کهنه عبا بر سر همی رود شیخ با خود گفت این دختر بسی خداوند جمال است ولی چنین مینماید که بی چیز و پریشان روزگار است اگر از مردم این شهر یا مردم شهر دیگر باشد من نا گزیرم از آن که او را بدست آرم پس کم کم بر اثر او روان شد تا بگوچه تنگ رسیدند بدوی نزهت الزمان را ندا داد و با او گفت ای دختر تو آزادی یا مملوک هستی نزهت الزمان گریان گریان پاسخ داد که بخدا سوگندت میدهم که بر ملالت من میفزای بدوی گفت ای دختر مرا شش تن دختران بودند پنج تن از ایشان بمرد و کوچکتر ایشان مانده است من خواستم از تو بپرسم که مردم این شهر یا غریب هستی بلکه ترا نزد او برم تا همدم و مونس او شوی و او بتو مشغول گردد و حزن خواهران فراموش کند و اگر کسی نداشته باشی ترا بفرزندی بگزینم نزهت الزمان چون این شنید با خود گفت امید هست که در پیش این شیخ آسوده خاطر شوم پس سر از حیا بزیر افکند و گفت ای شیخ من دختری هستم غریب و برادری بیمار و رنجور دارم من با تو بخانه آیم و روزها نزد دختر تو بمانم ولی چون شب شود باید نزد برادر شوم اگر شرط قبول کنی با تو بیایم و بدان که من عزیز بودم ذلیل گشته ام من و برادرم از بلاد حجاز آمده ایم بیم از آن دارم که او جای مرا نشناسد بدوی چون سخن او بشنید با خود گفت بمطلوب خود رسیدم پس با نزهت الزمان گفت که قصد من همین است که تو روزها مونس دختر من باشی و شبها بنزد برادر روی و اگر بخواهی برادر را نیز بخانه من بیاور الغرض بدوی نرم نرم سخن میگفت و او را دلگرم همی کرد تا این که نزهت الزمان خواهش او بپذیرفت و بر اثر او روان شد چون بدوی بیاران خود رسید ایشان بار بر شتران بسته و آماده ایستاده بودند و این بدوی قاطع طریق و دزدی حیلت باز بود و حکایت دروغ میگفت و قصدش این بود که بیچاره نزهت الزمان را بدام حیله بیندازد پس بدوی بر اشتر نشسته و نزهت الزمان را بر عقب خود سوار کرد و استر همیراندند تا شب از نیمه گذشت و نزهت الزمان دانست که بدوی با او حیله کرده گریان شد و فریاد بر کشید چون نزدیک سحر شد از اشتر بزیر در حال به پیش نزهت الزمان آمد و با او گفت ای دخترک روستایی این گریه و فریادت بهر چه بود اگر پس از این گریستن ترک نکنی ترا چندان بزنم که هلاک شوی نزهت الزمان چون سخن او بشنید آرزوی مرگ کرد و با شیخ بدوی گفت ای پیر خرف