ها وفا نمیکرد و عقول در آنها حیران میشد پس از آن پرنده که مرا ر بوده بود پرها بیفشانده دختر کی شد مانند آفتاب چون نیک نظر کردم همان مار بود که در کوه با افعی مجادله میکرد که من آن افعی را کشته بودم پس آن زن که بر کرسی نشسته بود با و گفت از بهر چه آدمیزاد را بدین مکان آوردی گفت ای مادر این همان آدمی زاد است که ناموس مرا نگاه داشت و نگذاشت که من در میان دختران جان رسوا شوم پس از آن بمن گفت مرا میشناسی یا نه من همان مار سپیدم که افعی با من مجادله میکرد و تو آن افعی را کشته مرا نجات دادی بدانکه من دختر ملک احمر ملک جنیانم و مرا نام سعیده است و این زن که بر کرسی نشسته مادر من و نام او مبارکه است و آن افعی که با من مجادله میکرد و قصد بردن ناموس من داشت او وزیر ملک اسود و نامش در فیل بود و او بمن عاشق گشته مرا از پدر خواستگاری کرد پدرم در خشم گشته او را پیغام داد که ای پلیدترین وزرا ترا رتبت چیست که دختران ملوک تزویج کنی آن پلیدک از این پیغام در خشم گشته سوگند یاد کرد که ناموس مرا ببرد و پردۀ من بدرد پیوسته بهرجا که میرفتم بر اثر من بود تا اینکه میانه او و پدرم جنگ ها شد پدرم بوی ظفر نتوانست یافت که شجاع و مکار بود و من بهر زمین که میرفتم او بوی مرا میشنید در آن سرزمین بمن در می پیوست تا اینکه من از وی رنجهای بسیار بردم پس از آن بصورت مار بر آمده بدان کوه رفتم او نیز بصورت افعی بر آمده بمن در پیوست و با من مجادله آغازید من بسیار جهد کردم خلاصی نتوانستم یافت تا اینکه غلبه کرده بر من سوار شد و همی خواست که از من مقصود حاصل کند آنگاه تو پدید آمده با سنگش بکشتی من آنگاه بصورت اصلی بازگشته با تو گفتم که تو را بر من احسانی شد که آن احسان را ضایع نکند مگر تخمه حرام و من پیوسته در خیال تو بودم که چگونه ترا پاداش دهم تا اینکه دیدم که برادرانت با تو این کید و مکر کردند و ترا در دریا افکندند من بسوی تو شتافته ترا از هلاک نجات دادم اکنون اکرام تو بر من و پدر و مادرم فرض است پس از آن گفت ای مادر او را گرامی بدار مادرش گفت ای آدمی تو با ما نکوئی کرده مستوجب نکوئی و اکرام هستی پس فرمود حله ای که قیمت گران داشت با جمله از گوهر ها و معدنیها بمن دادند و خادمان را گفت این آدمی را نزد ملک برید مرا نزد ملک بردند دیدم که بر کرسی نشسته و عفریتان در برابر او صف زده اند و از بسیاری گوهرها که بر او بود چشمم خیره گشت چون مرا بدید بر پای خاست و مرا گرامی بداشت و مالی بسیار مرا بذل کرده گفت او را نزد دختر من بازگردانید تا بمکان خویشتن بازش گرداند آنگاه مرا نزد سعیده آوردند او مرا با مالهائی که بمن داده بودند برداشته بهوا بپرید مرا کار بدینجا رسید و امارئیس کشتی در حالتی که مرا بدریا انداختند بیدار گشته پرسید پرسید که چه بود آنچه بدریا افتاد برادران من گریه آغازیدند و طپانچه بر سروسینه خویشتن زدند و افغان وا برادرا برآورده گفتند که او از بهر دفع پلیدی برخاسته بود بدر یا افتاد پس از آن ایشان دست بر مال من نهادند و از بهر آندخترک خلاف در میان آنها پدید گشت هر یکی از آنها گفتند این دخترک جز من دیگری را نیست برادر را فراموش کرده با یکدیگر بمخاصمت و منازعت برخاستند و بدانحالت بودند که سعیده مرا بمیان کشتی فرود آورد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و هشتاد و پنجم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت برادران چون مرا دیدند در آغوشم گرفتند و گفتند ای برادر حالت تو چونست که ما را خاطر از آنچه بر تو رفته ملول بود سعیده گفت اگر شما را خاطر بدو مشغول میبود و یا اینکه او را دوست میداشتید او را در دریانمی افکندید و لکن مرگ را آماده شوید پس سعیده ایشان را گرفته قصد کشتن آنها کرد ایشان فریاد بر آورده بمن گفتند ای برادر ما را در پناه خود جای ده من بسعیده فروتنی کرده گفتم برادران مرا مکش سعیده جوابداد ناچار آنها را بکشم که خیانت کارند من همواره عجز ولا به میکردم تا اینکه گفت از بهر خاطر تو آنها را نکشم ولی آنها را بجادوی سگ کنم پس از آن طاسکی بدر آورده پر آب کرد و فسونی خوانده بروی بدمید و آب بر ایشان فشانده گفت از صورت بشریت بصورت سگیت در آئید در حال ایشان بصورت سگان در آمده بدینسان شدند پس از آن روی بسگان کرده گفت راست بود آنچه گفتم آنها سر بزیر افکنده گویا که گفتند راست گفتی پس از آن عبدالله گفت ایها الخلیفه چون سعیده ایشان را سگان کرد ساکنان کشتی را گفت بدانید که عبد الله بن فاضل برادر من است روزی یک بار و دو بار نزد او آیم هر کس که با او مخالفت کند یا اینکه فرمان او را نبرد و یا او را بدست و زبان بیازارد بآن کس آن کنم که با برادران عبدالله کردم و او راسگ گردانم و با من گفت چون ببصره رسی مال خود را ببین اگر چیزی از مال تو ناقص شده باشد مرا بیاگاهان که من آن را در هر جا که باشد از بهر تو بیاورم و اگر کسی مال تو را دزدیده باشد او را نیز بجادوی سگ کنم ولکن تو پیش از آنکه مال های خویش را در مخزن بگذاری بگردن هر یک از این دو سگ زنجیری بنه و اینها را بپایه سریری ببند و هر نیمه شب نزد این ها شو و هر یکی را چندان با تازیانه بزن که بیهوش شوند اگر شبی بگذرد تو آنها را نزنی من پیش تو آمده تازیانه بر تو و تازیانه بر آنها زنم چندانکه بیخود شوید من گفتم بچشم هر چه تو گوئی چنان کنم پس من رسن در گردن آنها افکنده بر چوب کشتی فروبستم و دخترک از پی کار خود رفت ما روز دیگر داخل بصره شدیم بازرگانان باستقبال من بر آمده مرا سلام دادند و کسی از برادران من نپرسید بسگان نظاره همی کردند و با من گفتند ای فلان این سگان از بهر چه آورده و آنها را چه خواهی کرد من بایشان می گفتم که این سگان را در این سفر تربیت کرده با خود آورده ام مردم بر آنها میخندیدند و نمیدانستند که آنها برادران منند پس آنها را در سردابه گذاشته خود بجمع گذاشته خود بجمع آوردن بارها مشغول شدم بازرگانان نیز در نزد من بودند آنشب من بغفلت آنها را نزدم تا اینکه مرا خواب در ربود ناگاه دیدم که سعیده دختر ملک احمر نزد من آمده گفت نگفتمت که زنجیر در گردن اینها