پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۶۷۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۶۷۳–

ایشانم و دوستاران سخت غیور باشند و شاعر در این معنی نکو گفته

  چشم چپ خویشتن در آرم تا دیده نبیندت بجز راست  

زن بازرگان جواب داد توکل بخدا کن کسی را که خدا نگهدارد برو باکی نیست امروز تو پسر خویش را بدکان بر آنگاه زن برخاسته جامه از دیبای سرخ بر پسر بپوشانید آن پسر فتنه نظار گیان و آشوب دل عاشقان گشت پدر او را ببازار برد هر کس او را میدید بسته کمند زلف تا بدارش میشد و پیش آمده او را سلام میداد و دست اورامیبوسید خلقی انبوه بروی گرد آمدند پدرش مردمان را دشنام میداد مردمان میگفتند ایخواجه هر که شیرینی فروشد مشتری بروی بجوشد یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد پدرش از سخنان مردم خجلت میبرد و ایشان را از سخن گفتن منع نمی توانست کرد ناچار زن خود را دشنام میداد و بروی نفرین میکرد که بیرون آمدن پسر را سبب او شد پس چون بدکان برسیدند پدر دکان گشوده بنشست و پسر را در پهلوی خویش بنشاند مردمان را دید که راه بر گذریان فروبسته اند و هر کس که از آنجا میآید و یا میرود بنظاره پسر او میایستند و هیچکس چشم از او بر نمیدارد سر افکنده و خجل شد و در کار خویش بحیرت اندرماند و فکرت همی کرد که ناگاه درویشی از یکسوی بازار پدید شد و بسوی قمر الزمان همی آمد و ابیات همی خواند چون بقمر الزمان نزدیک شد سرشک از دیده روان ساخته این دو بیت برخواند

  امروز بتم مست ببازار در آمد دود از دل عشاق بیک بار برآمد  
  صد دل شده را از غم او روز فروشد صد شیفته را از رخ او کار برآمد  

پس از آن پیش آمده در برابر قمرالزمان بایستاد و چشم بر وی دوخته گریان گریان این ابیات بر خواند

  دیدم بره آن سرو راستین را آن چابک و زیبا و نازنین را  
  پیچیده و برگوش حلقه کرده آن غالیه پر شکنج و چین را  
  از اطراف جهان صد هزار عاشق برخاسته آن سرو به نشین را  

پس از آن درویش شاخه ریحانی بپسر داد بازرگان دست در جیب کرده در می چند بدر آورد و گفت ای درویش نصیب خود بگیر و از پیکار خویش شو درویش در مها گرفته بمصطبه دکان در برابر پسر بنشست و بگریست و پی در پی آهی سرد همی کشید مردم بروی نظر کرده پاره از ایشان میگفت درویشان همگی فاسقانند و بعضی دیگر میگفت این درویش را در دل از عشق این پسر آتشست فروزان و اما پدر قمرالزمان چون اینحالت بدید برخاسته بپسر گفت برخیز تا دکان فروبندم زیرا امروز ما را بیع و شری نشاید خدایتعالی مادر ترا پاداش دهد که سبب همه این حادثه او شد آنگاه بازرگان بدرویش گفت برخیز تا دکان فروبندم درویش برخاست و بازرگان دکان فروبست و با پسر خود روان شد و درویش و بازاریان از پی ایشان همی رفتند تا بخانه رسیدند قمر الزمان بخانه اندر شد بازرگان روی بدرویش کرده گفت ایدرویش چه میخواهی و از بهر چه گریانی درویش جوابداد ایخواجه همی خواهم که امشب مهمان تو باشم بازرگان گفت ای درویش بخانه اندر آی چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب نهصد و شصت و پنجم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت بازرگان بدرویش گفت بخانه اندر آی پس از آن بازرگان با خود گفت اگر این درویش عاشق این پسر باشد و قصد خیانتی کند ناچار او را امشب بکشم و جسد او را پنهان سازم و اگر او را خیال فاسد نباشد مهمان نصیب خود خواهد خورد آنگاه درویش را با قمر الزمان بخانه داخل کرد و بقمر الزمان پوشیده گفت ای پسر در پهلوی درویش بنشین و پس از آنکه من بیرون روم با او ملاعبت آغاز کن اگر از تو کاری منکر طلب کند من از منظره بسوی شما نگرم آنگاه فرود آمده او را بکشم پس چون قمرالزمان با آن درویش در آن خانه خلوت کرد در پهلوی درویش بنشست درویش بسوی او مینگریست و پیوسته میگریست و هر وقت که پسر با او سخن میگفت اندام او را رعشه میگرفت و پیوسته کار درویش گریستن و نالیدن بود تا اینکه خوردنی بیاوردند درویش خوردنی نمی خورد و چشمش بر آن پسر بود و از گریستن باز نمی ایستاد تا اینکه چهار یک شب برفت و هنگام خواب در رسید پدر قمر الزمان گفت ای فرزند تو در خدمت هعم خود درویش باش و از او تخلف مکن بازرگان خواست که بیرون رود درویش جواب داد ای خواجه پسر با خویشتن ببر و یا خود نیز نزد ما بخسب بازرگان گفت باید پسر من نزد تو بخسبد شاید که ترا حاجتی باشد او را باید که بخدمت قیام کند پس بازرگان ایشان را گذاشته بیرون آمد و در مکانی دیگر که از آنجا بخانه منظره بود بنشست بازرگان را کار بدینجا رسید اما پسر بازرگان بدرویش نزدیک نشسته با او ملاعبت کرد درویش خشمگین گشته با و گفت ایفرزند این سخنان چیست اعوذ بالله از کارهای منکر که سبب خشم پروردگار است ای فرزند از من دور شو پسر سخن او نپذیرفت درویش ناچار از جای خود برخاسته از پسر دور تر نشست پسر با و نزدیک رفته خویشتن در کنار درویش افکند و با و گفت ای درویش چرا خود را از لذت وصل محروم همی داری درویش را خشم افزون گشته با و گفت اگر از من دور نشوی پدر ترا آواز کنم و از کردار تواش بیا گاهانم پس از آن این دو بیت بر خواند

  بر سیرت آل مصطفایم اینست قوی تر افتخارم  
  زین پاک شده است و بی خیانت هم دامن و دست و هم ازارم  

چون اشعار بانجام رسانید بگریست و با پسر گفت برخیز و در بگشای تا از پی کار خود شوم که درین مکان خفتنم نشاید آنگاه درویش بر پای خاسته و روی بقبله در نماز ایستاد چون قمرالزمان دید که او نماز همیکند دست از وی برداشت تا اینکه دو رکعت نماز کرده سلام داد چون قمرالزمان خواست که بد و نزدیک رود دوباره در نماز ایستاد دوگانه دیگر بجا آورد چون پسر خواست که با او نزدیک شود بار دیگر در نماز ایستاد و پیوسته او را کار همین بود تا پنج شش کرت قمر الزمان خواست که بنزدیک درویش رود او در نماز ایستاد پسر گفت این نماز از بهر چیست مگر همیخواهی که بعرش بر شوی که عیش بر ما تلخ همی داری پدر قمر الزمان همه این سخنان میشنید و این کردارها میدید تا اینکه عیان گشت که درویش خیال فاسد ندارد با خود گفت اگر درویش خیالی میداشت تحمل این همه