بر پای خاسته ابو صبر را در آغوش گرفت و گفت ایمرد تو تخمه پاک هستی اگر من با تو بد کردم بر من مگیر ابوصبر گفت ایملک اگر خواهی که من بر تو ببخشایم مرا از گناه خود آگاه کن ملک گفت بخدا سوگند ترا گناهی نیست ولکن صباغ با من چنین و چنان گفت پس آنچه صباغ با و گفته بود با بوصبر باز گفت ابو صبر سوگند یاد کرد که من پادشاه نصاری نمی شناسم و در تمامت عمر بشهر نصاری نرفته و هرگز کشتن تو مرا بخاطر نگذشته و لکن این صباغ رفیق من و در شهر اسکندریه با من همسایه بود عیش بر ما تنگ گشته از شهر خویشتن سفر کردیم پس تمامت ماجری خود و ابوقیر صباغ را با ملک باز گفت پس از آن گفت ای ملک همین دارو او بمن آموخت و گفت ترا گرمابه از هر رهگذر خوبست منقصتی که دارد نبودن این دارو است ایملک بدانکه آندارو ضرر ندارد و ما او را در بلاد خویش بکار میبریم و او از جمله لوازم گرما به است ولی من او ر ا فراموش کرده بودم چون صباغ بگر مابه در آمد او را بیاد من آورد و ایملک تو اکنون در بان فلان کار وانسرا حاضر آورد و آنچه من با تو گفتم از وی سؤال کن ملک در بان حاضر آورده ماجرای ابو صبر وا بو قیر بازپرسید در بان آنچه دیده بود بملک بیان کرد ملک فرمود که صباغ را سرو پا برهنه و بازوان بسته حاضر آورید و صباغ در خانه خود از کشته شدن ابو صبر شادمان نشسته بود که خادمان بر وی هجوم کردند و بازوان او را بسته به پیشگاه ملک حاضر آوردند ابو صبر را دید که در پهلوی ملک نشسته و دربان کاروانسرا ایستاده است دربان کاروانسرا از ابوقبر پرسید مگر این رفیق تو نیست که درمهای او را دزدیده او را در حالت مرگ در حجره در بسته بگذاشتی آنگاه از برای ملک کردار زشت ابوقیر آشکار شد ملک گفت او را در کوچهای شهر بگردانند پس از آن در دریا اندازند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و چهلم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت آنگاه ابو صبر گفت ایملک شفاعت من قبول کن که من ازو در گذشتم ملک گفت اگر تو از و در گذشتی من از و در نخواهم گذشت پس او را گرفته در شهر بگردانیدند پس از آن بخیک اندرش گذاشته در دریا افکندند پس از آن ملک بابوصبر گفت از من تمنا کن ابو صبر جوابداد تمنای من اینست که مرا بسوی بلاد خویش بفرستی که دیگر رغبت ماندن درین شهر ندارم ملک عطیتهای بی اندازه بر وی عطا فرمود و او را یکی کشتی بخشود ابو صبر مالهای خود بدان کشتی نهاده مملوکان خود را براندن کشتی بفرمود و کشتی همی راندند تا بساحل شهر اسکندریه رسیدند چون بساحل آمدند مملوکی از مملوکان ابوصبر خیکی در آنجا افتاده یافت با بوصبر گفت ایخواجه در کنار دریا خیک بزرک سنگینی دیدم که دهان او بسته بود و نمیدانم در او چیست ابوصبر سوی دریا رفته دهان خیک بگشود و ابوقیر را در آن خیک دیدند که موج او را بسوی اسکندریه انداخته بود ابوصبر او را بیرون آورده بخاکش سپرد و از بهر او بقعه ساخت و بر طاق بقعه این ابیات بنبشت
زبد اصل چشم بهی داشتن | بود خاک بر دیده انباشتن | |||||
بنا پاک زاده مدارید امید | که هندو بشستن نگردد سپید | |||||
زبد گوهران بد نباشد عجب | سیاهی نشاید ستردن زشب | |||||
بعنبر فروشان اگر بگذری | شود جامه تو همه عنبری | |||||
و گر تو شوی سوی انگشت گر | از و جز سیاهی نیابی ثمر |
ابو صبر دیرگاهی زندگانی کرده پس از آن در گذشت او را نزد ابوقیر بخاک سپردند و آنمکان بابوقیر و ابوصبر شهره شد فسبحان من لا یموت
حکایت عبدالله بری و بحری
و از جمله حکایتها اینست که مردی بود صیاد و عبدالله نام داشت و اورا نه تن فرزندان بود و آنمرد بی چیز و پریشان روزگار بود جز دام صیادی بچیزی مالک نبود همه روزه از بهر صیدی بسوی دریا میآمد و هر چه صید بدست می آورد او را فروخته صرف زن و فرزند خود کرده و چیزی ذخیره نمی گذاشت و با خود میگفت روزی فردا خواهد رسید و پیوسته او را کار همین بود و زن او هر سال فرزندی می زائید تا فرزندان او ده تن شدند زن باو گفت ایخواجه چیزی از بهر خوردن پدید آور صیاد گفت اینک من امروز باقبال این مولود جدید بسوی دریا میروم تا بخت او را امتحان کنم زن گفت توکل بخدا کن پس آنمرد دام گرفته بسوی دریا شد و باقبال آن کودک دام در دریا انداخته پس از زمانی بیرون کشید ماهی درو نیافت دفعه سیمین و چهارمین و پنجمین دام انداخته ماهی بیرون نیامد بمکانی دیگر رفت و از خدایتعالی طلب روزی کرد و تا هنگام شام بدینحالت بود هیچ چیز او را در دام نیفتاد او در عجب شد و گفت مگر خدایتعالی این مولود را بی روزی آفریده چنین کار نخواهد شد زیرا که هر آن کس که دندان دهد نان دهد پس از آن دام برداشته شکسته خاطر بازگشت و با خود میگفت مرا چه باید کرد و امشب بفرزندان خود چه خواهم گفت سر در گریبان فکرت برده حیران همی رفت تا بد که خباز رسید مردم را دید که ازدحام کرده اند و در آنوقت گرانی سخت بود و در نزد مردم آذوقه بهم نمی رسید مردمان زر و سیم بخباز مینمودند خباز از بسیاری مشتریان بکسی ملتفت نمیشد آنگاه عبدالله ایستاده نظاره میکرد و رایحه نان گرم بمشامش میرسید و نفسش اشتهای نان همی کرد پس خباز را بر وی نظر افتاد و باو گفت ای صیاد بیا عبدالله پیش رفت خباز با و گفت مگر نان میخواهی صیاد خاموش شد خباز گفت شرم مکن و سخن بگو اگر با تو درمی نباشد من نان بدهم و صبر کنم تا خدایتعالی ترا گشایش دهد صیاد گفت ای استاد در می ندارم ولکن مرا بقدر کفایت نان بده من این دام نزد تو بگروگان بگذارم خباز گفت ای مسکین این دکان تست و در روزی تو میباشد اگر تو او را گرو نهی با چه چیز صید خواهی کرد بگو که چه مقدار نان ترا کافی است عبدالله گفت پنج درم نان مرا بس است خباز پنج درم نان داده پنج درم نقره نیز بوی بشمرد و گفت اینها را گوشت خریده طبخ کن و ده درم را فردا از بهر من ماهی بیاور و اگر فردا نیز چیزی پدید نیاوری باز نزد من آی و نان و درم از من بستان و من صبر کنم تا تو را گشایشی روی دهد چون قصه