پرش به محتوا

برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۵۴۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
–۵۳۷–
  بگذار تا مقابل روی تو بگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم  
  روی ار بروی ما نکنی حکم از آن تست بازا که روی در قدمانت بگستریم  

ساعد نزد او رفته با یکدیگر در باغ تفرج میکردند ساعد و سیف الملوک راکار بدینجا رسید و اما دولت خاتون و بدیع الجمال چون بقصر در آمدند بدیع الجمال بر تخت بنشست و در پهلوی تخت منظره ای بود که بباغ می نگریست آنگاه خادمان همه گونه میوه حاضر آوردند بدیع الجمال با دولتخاتون میوه همی خوردند و دولتخاتون لقمه بدهان او همی گذاشت تا اینکه بقدر کفایت بخوردند پس از آن حلواها حاضر آوردند ایشان حلوا نیز بخوردند و دستها بشستند پس از آن قنینهای شراب و ساغرهای زرین و بلورین فروچیدند دولت خاتون ساغری پیموده ببدیع الجمال داد و ساغری خود بنوشید در آنهنگام بدیع الجمال از منظره ای که در پهلوی تخت بود نظر بباغ کرده چشم بدرختان خرم و میوه های گونا گون دوخته بود که چشمش بسیف الملوک افتاد دید که در باغ چون سرو می خرامد و سرشک از دیده میبارد و غزلهای عاشقانه همی خواند چون بدیع الجمال در حسن و جمال سیف الملوک تأمل کرد تیر عشق او در دلش کارگر آمد و بحسرت و اندوه یار شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتصد و هفتاد و پنجم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت بدیع الجمال چون سیف الملوک را دید که در باغ همی گردد روی بدولتخاتون کرده از سر مستی گفت ایخواهر این جوان کیست که در باغ همی خرامد

  کیست این ماه منور که چنین میگذرد تشنه جان میدهد و ماه معین میگذرد  

دولت خاتون گفت ایخواهر اگر جواز دهی او را درین مکان حاضر آورم بدیع الجمال گفت اگر میسر باشد حاضر آور در آن هنگام دولتخاتون سیف الملوک را آواز داده گفت ایملکزاده بسوی ما باز آی و از حسن و جمال خود بما نواله ای بخش سیف الملوک آواز دولتخاتون بشناخت و بسوی قصر باز آمد چون چشمش ببدیع الجمال افتاد بی خود گشت دولت خاتون گلاب بروی بفشاند تا بخود آمد پس از آن برخاسته در برابر بدیع الجمال زمین ببوسید بدیع الجمال از حسن و جمال او مبهوت ماند و عقلش حیران شد دولتخاتون چون اینحالت بدانست گفت ایملکه این سیف الملوکست که مرا از ورطه های خطرناک نجات داده و از بهر من رنجهای بسیار برده قصد من اینست که تو نظر عنایت از وی دریغ نداری بدیع الجمال خندان خندان گفت هیچکس در عالم عهد بجا نیاورده تا باین جوان آدمیزاد چه رسد که ایشان عهد و مروت نپایند سیف الملوک گفت ای ملکه تهمت بی وفائی بر من منه که همۀ مردمان یکسان نیستند این بگفت و سرشک از دیدگان فروریخت و این دو بیتی برخواند

  برهان محبت نفس سرد من است عنوان نیاز چهره زرد من است  
  میدان وفا دل جوان مرد منست درمان دل سوختگان درد من است  

پس از آن سخت بگریست و عشق بروی چیره گشت و روی بدیع الجمال کرده این ابیات برخواند

  اگر مراد توایدوست نامرادی ماست مرا خویش دگرباره مینخواهم خواست  
  گرم قبول کنی و ر برانی از بر خویش خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست  
  جمال در نظر شوق همچنان باقی گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست  

و از غایت وجد و شوق این ابیات بخواند

  گر کنم در سر وفات سری سهل باشد زیان مختصری  
  دوست دارم که خاک پات شوم تا مگر بر سرم کنی گذری  
  راست خواهی نظر حرام بود بر چنین روی و باز بردگری  

چون ابیات بانجام رسانید سخت بگریست آنگاه بدیع الجمال گفت ایملکزاده مرا بیم از آنست که اگر روی بتو آرم از تو الفت و محبت نیابم که انسان ها عهد بجانباورند و پیمان نگاه ندارند و مکر ایشان بسیار است چنانچه سلیمان علیه السلام بلقیس را بمحبت بگرفت چون دیگری را بهتر ازویافت از بلقیس اعراض کرد سیف الملوک گفت ای روشنی چشم من خدایتعالی همه را یکسان نیافریده اگر خدا بخواهد من عهد بجا آورم و پیمان نگاه دارم و هر جوری که بمن رود برو شکیباشوم

  از تو ایدوست نگسلم پیوند گر به تیغم برند بند از بند  

بدیع الجمال گفت چون چنینست بنشین و آسوده باش که با یکدیگری پیمان بندیم که هیچیک بدیگری جفا نورزیم و خیانت نکنیم و هر کس که رفیق خود راخیانت کند خدایتعالی انتقام ازو بکشد سیف الملوک بنشست و با بدیع الجمال دست یکدیگر را گرفته سوگند یاد کردند که هیچیک دیگری بجای محبوب خود نگزیند چه از انسیان باشد چه از جنیان پس از آن یکدیگر را در آغوش کشیدند و از غایت فرح بگریستند و شوق ووجد بسیف الملوک چیره گشته این دو بیتی بخواند

  از حسن تو در خانه بهاری دارم از روی تو در دیده نگاری دارم  
  با تو بنشاط روز گاری دارم شکر ایزد را که چون تو باری دارم  

پس از آنکه بدیع الجمال و سیف الملوک با یکدیگر پیمان بستند و هر دو از مجلس برخاسته در باغ همیگشتند و کنیز کی نیز نقل و می برداشته با ایشان میرفت تا اینکه بدیع الجمال بنشست و کنیزک نقل ومی بنهاد و سیف الملوک نیز بنشست و با یکدیگر هم آغوش شدند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتصد و هفتاد و ششم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت بدیع الجمال گفت ای ملکزاده چون بباغ ارم اندر آئی خیمه بزرک از حریر سرخ در آنجا ببینی دل قوی داشته بدان خیمه اندر شو و در آنجا عجوزی بینی که بر تختی زرین نشسته با ادب او را سلام کن و در آستانه کفشهای زرین مرصع بینی آن کفشها را گرفته ببوس و بر سر بنه و آن کفشها در بغل گرفته در برابر عجوز خاموش و سربزیر افکنده بایست اگر او تو را بپر سد که از کجائی و چگونه بدینمکان آمدی و از بهرچه این کفشها برداشتی تو هیچ مگو تا این کنیزک من در آید و با او حدیث گوید و او را بتو مهربان کند شاید که دعوت ترا اجابت کند پس از آن بدیع الجمال همان کنیز کرا که مرجانه نام داشت آواز داد با و گفت ترا بنعمت خود سوگند میدهم که امروز این حاجت روا کن و سستی مکن که اگر حاجت روا کنی ترا آزاد کنم و ترا گرامی دارم و در نزد من از تو عزیز تر کس نخواهد بود کنیزک گفت ایخاتون بگو که حاجت کدامست تا بجان