من بر پای شد من بر اثر او روان شدم و منزل او بشناختم پس از آن با یکدیگر آمد و شد داشتیم تا اینکه خبر ما شایع شد و پدر او قضیت بدانست آنگاه پیوندان من بخواستگاری دخترک بسوی پدر او برفتند پدر او گفت اگر پیش از آنکه رسوائی روی دهد بمن گفته بودید مضایقت نمی کردم و لکن اکنون این کار شهرت یافته اگر من او را بپسر شما تزویج کنم سخنان مردمان راست خواهد شد ابراهیم گفته است که من آوازه باو اعادت کردم و او منزل خود بمن بشناسانید و بازگشت، روزی در نزد جعفر بن یحیی حاضر آمدم و آمدم و شعر آنجوان بخواندم جعفر در طرب شد و قدحی چند بنوشید و بمن گفت ای ابراهیم این شعر از کیست من حدیث آنجوان باو گفتم مرا بحاضر آوردن آنجوان بفرمود و بر آوردن حاجت او را وعده داد من بسوی آنجوان رفته او را حاضر آوردم جعفر حدیث دوباره پرسید آنجوان حدیث خود باز گفت جعفر گفت در ذمت منست که آندختر بتو تزویج کنم پس آنجوان خوشوقت شد و با ما بنشست چون با مداد شد جعفر بسوی هرون الرشید خلیفه سوار گشت و حدیث شبانه با او باز گفت خلیفه همه ما را بخواست و به اعادت همان آوازه بفرمود من آوازه بخواندم خلیفه در طرب شد پس از آن کتابی بعامل حجاز نوشته پدر دخترک را بخواست زمانی نرفت که پدر دخترک با پیوندان خود حاضر آمدند خلیفه او را فرمود که دختر بآن جوان تزویج کند و صد دینار زر سرخ بر وی عطا فرمود و پیوسته آن جوان از ندیمان جعفر بود تا اینکه حادثۀ جعفر روی داد آنگاه آنجوان بمدینه باز گشت والله اعلم
(حکایت وزیر ابی عامر)
و نیز حکایت کرده اند که ابوعامر بن مروان را غلامی از نصاری بهدیت آورده بودند که هیچ دیده به نیکوی او ندیده بود ملک ناصر را چشم بر آن غلام بیفتاد و بخواجه او گفت که این غلام از کجاست وزیر گفت او از نزد پروردگار است ملک ناصر گفت آیا مرا بستارگان همی ترسانی و با قمرها اسیر میکنی وزیر معذرت خواست و هدیتی با آنغلام بسوی ملک بفرستاد و باو گفت تو نیز از جمله هدیتها هستی و اگر ضرورت نمیبود من از جان در نمیگذشتم و این بیت باو نوشت
فرستادم یکی سروت بمجلس | که جای سرو اندر بوستان به |
ملک ناصر غلامک را خوش داشت و مالی بسیار بدو داد پس از آن از برای وزیر دخترکی بهدیت بیاوردند وزیر هدیتی بزرگتر از هدیت نخستین با کنیزک بسوی ملک ناصر بفرستاد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب ششصد و نود و هشتم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت وزیر کنیزک بسوی ملک ناصر فرستاد و این بیت نوشت
یکی ما هست فرستادم بایوان | که جای ماه اندر آسمان به |
کنیزک را در نزد ملک جایگاه بلند شد و رتبت افزون گشت پس از آن یکی از دشمنان ابو عامر وزیر در نزد ملک ناصر بدگوئی کرد و گفت ابو عامر را عشق بان غلامک باقی است و هر وقت که شراب مینوشد یاد غلام همی کند و از هدیه کردن او پشیمانست آنگاه ناصر کتابی از زبان غلام بدین مضمون بنوشت که ای خواجه من از آن تو بودم و پیوسته با تو عیش همی گزاردم و من اکنون اگر چه در نزد سلطان هستم ولکن دوست میدارم که باز با تو باشم ولی از سطوت ملک بیم دارم تو با حیلتی مرا ازو بخواه پس ملک این کتاب بغلامکی خورد سال داده او را بسپرد که بوزیر بگوید که این کتاب از فلان غلام است غلامک برفت و نامه بداد چون ابو عامر از مضمون کتاب آگاه شد در پشت او این ابیات بنوشت
منم نیک و بد دیده ای روزگار | نیاید زمن این چنین زشت کار | |||||
طمع کی کنم در تومن خیر خیر | که نخجیر نتوان گرفتن ز شیر | |||||
تراهدیه دادم با یوان شاه | که در چرخ و بستان سزد سرو و ماه | |||||
گرفتم که بودی تو خود جان من | چو جان رفت هرگز نیاید به تن |
چون ناصر بر جواب آگاهی یافت از فطانت ابو عامر وزیر شگفت ماند و سخنان بدگویان را پس از آن ننیوشید
حکایت احمد دنف و حسن شومان بادلیله محتاله و دخترش
و نیز حکایت کرده اند که در عهد خلافت هرون الرشید دو مرد بودند یکی احمد دنف نام داشت و دیگری را حسن شومان میگفتند و من هر دو خداوند مکر و حیلت بودند و کارهای عجیبه از ایشان سرمیزد و بدان سبب خلیفه ایشانرا خلعت داده احمد را مقدم میمنه و حسن شومان را مقدم میسره کرده بود و بهر یکی از ایشان در ماهی هزار دینار میداد و ایشان هر یکی چهل مرد در زیر حکم داشتند روزی احمد دنف با حسن شومان و هشتاد تن زیر دستان ایشان سوار هی رفتند و منادی بحکم خلیفه ندا در میداد که جز احمد دنف مقدم میمنه کس نیست و بجز حسن شومان کسی به سرهنگی میسره نشاید و ایشان مسموع الکلمه و محفوظ الحرمة هستند و در شهر بغداد عجوزی بود دلیلهٔ محتاله نام و دختر او را زینب نصابه میگفتند چون این ندا بشنیدند زینب بمادر خود گفت ای مادر ببین که این احمد دنفست که از مصرش براندند اکنون در بغداد بوسیلت کید و حیات از نزدیکان خلیفه و مقدم میمنه گردیده و اینک حسن شومان که پسری بود کل و اکنون مقدم میسره گردیده و ایشانرا در هر صبح و شام سفره ای است نهاده و هر یکی از ایشان در هر ماهی هزار دینار از خلیفه بستانند و مادر اینجا نه نشسته ایم نه رتبتی داریم و نه مقامی و هیچ کس نام ما نمیپرسد و شوهر دلیلهٔ محتاله پیش از آن در بغداد مقدم میمنه بود چون او بمرد او را دو دختر برجای ماند یکی از آن دختران شوهر داشت و او را پسری بود احمد لقیط نام و دختر دیگرش شوهر نداشت و او را زینب نصابه میگفتند و همانا دلیله خود خداوند حیات و خدیمت بود و با کید و مکر افعی از سوراخ بدر میآورد و ابلیس را مکر میآموخت و شوهر او در ماهی هزار دینار از خلیفه وظیفه داشت و کبوترانی که کتب و رسایل میبردند تربیت میکرد و در نزد خلیفه هر پرنده در وقت حاجت از فرزندان او عزیزتر بود پس زینب بمادر خود گفت برخیز و حیلتی برانگیز شاید که بدان سبب آوازۀ ما در بغداد بلند شود و وظیفه پدر بما دهند و چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و نود و نهم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت زینب نصابه به مادر گفت برخیز و حیلتی بساز که شاید بدان سبب نام ما در زبان ها بیفتد دلیله گفت ای دختر بجان تو سوگند امروز در بغداد