برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۴۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

از تو نستانم چون این سخنان شنیدم گفتم امروز مرا خواهی کشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب بیست و نهم بر آمد

گفت ای ملك جوان بخت جوان گفت من بدو گفتم که تو لامحاله کشنده من خواهی بود دلاك گفت یا سیدی بسکه من کم سخنم مرا مردم خاموش همی خوا خوانند و برادران مرا نامهای دیگر گذاشته اند برادر نخستین مرا بقبوق و دومین را هدار سیمین را بقیق و چهارمین را الکور الاصوانی و پنجمین را عشار و ششمین را شقاق نامند و هفتمین را خاموش گویند که آن منم چون دلاک سخن بسی دراز کرد دیدم که نزديك است زهره من بشکافد بخادم گفتم ربع دینار بدو داده روانه اش کن که مرا حاجت بس تراشی نیست دلاک گفت آقای من این چه سخن بود که گفتی من چگونه خدمت نکرده مزد بگیرم خدمت تو مرا فرض است و اگر هیچ مزد نگیرم باکی نیست تو اگر قدر من ندانی من رتبت ترا می شناسم پدرت رحمة الله علیه بسی احسان با من کرده و او مردی بود با سخاوت و او روزی مرا بخواست پیش او رفتم جماعتی پیش او بودند با من گفت رگ همی خواهم زدن من اصطرلاب گرفتم و ارتفاع خورشید بدانستم دیدم ساعتی است نامیمون و رگ زدن بسی دشوار است او را آگاه کردم سخن من بپذیرفت و صبر کرد تا ساعت سعد بر آمد و با من مخالفت نکرد و بمن سپاس گفت و آنجاعت نیز شکر کردند و پدرت رحمة الله عليه بيك رگ زدن صد دینار زر بمن می داد گفتم خدا میامرزاد پدرم را که با چون توئی آشنا بود دلاک بخندیده گفت سبحان الله من ترا خردمند میدانستم گویا که بیماری عقل از تو برده است من نمیدانم که شتاب تو از بهر چیست میدانی که پدر تو بی مشورت من کار نمیکرد و بزرگان گفته اند المستشار مؤتمن چون من کسی نخواهی یافت که دانا و و هوشیار و امین باشد مرا عجب آید که من برپای ایستاده بخدمت مشغولم و هیچ نمیرنجم ولی تو از من همی رنجی اما من از تو نخواهم آزردن که پدرت نیکوئیهای بسیار با من کرده گفتم بخدا سوگند تو مرا بسیار رنجاندی و سخن بسی دراز کردی قصد من این بود که زود سرم را تراشیده بروی پس من در خشم شدم و خواستم که از جای بر خیزم و دیگر سر نتراشم گفت اکنون دانستم که دلتنگ شده ای ولی عذرت را بپذیرم که خرد نداری و هنوز كودك هستی چندی نگذشته که من ترا بدوش گرفته بدبستان همی بردم من سوگندش داده و گفتم بگذار که از بی کار خویش روم آنگاه از غایت خشم جامهای خود را بدریدم چون این حالت بدید تیغ بگرفت و بر سنگ همی کشید که نزديك شد روانم از تن برود پس از آن پیش آمد و قدری از سر من بتراشید پس از آن دست بر داشت باز ایستاده گفت آقای من

العجلة من الشيطان شتاب مکن کاندر سر روزگار شب بازیهاست

پس از آن گفت آقای من گمان ندارم که تو رتبت من بشناسی مرا دست بسر پادشاه و امیر و وزیر و حکیم و فقیه همی شاید و شاعر در مدح امثال من گفته است

این صنعت شایان که بدستست مرا

هان ظن نبری کز و شکستست مرا

بر تارک سروران همی رانم تیغ

سرهای ملوک زیر دستست مرا

گفتم بیهوده گوئی بس کن که مرا دلتنگ کردی و خاطرم بیازردی گفت گمان دادم که شتاب داری گفتم آری، آری، آری گفت آرام بگیر که شتاب شعار شیطانست و سبب پشیمانی و ناامیدی است و پیغمبر علیه السلام فرموده که خير الامور ما كان فيه تان و بخدا سوگند که از کار تو بریب اندر شدم باید سبب شتاب با من بازگوئی بیم دارم که کار خوبی نباشد هنوز سه ساعت بوقت نماز مانده پس در خشم شده استره بینداخت و اصطرلاب بگرفت و روی بر آفتاب بایستاد زمانی نگاه کرده گفت که سه ساعت بی کم و زیاد بوقت نماز مانده من بخاموشی سوگندش دادم باز استره بگرفت و بدانسان که نخست برسنك کشیده بود باز بر سنگ همی کشید و پی در پی سخن همی گفت تا اینکه قدری نیز از سرمن بتراشید و گفت که من از شتاب تو بسی ملولم اگر مرا از سبب آن آگاه میکردی سود تو در آن بود و پدرت نیز مرا از کارهای خود آگاه میکردم چون من دانستم که مرا خلاصی ازو محالست با خود گفتم که هنگام نماز نزدیک شد من اگر پیش از آنکه مردم از مسجد بدر آیند بدانجا نروم دیگر پس از ظهر مرا بمعشوقه راهی نخواهد بود پس او را سو گند دادم که بیهوده گوئی ترک کند و گفتم که بخانه یکی از یاران مهمان خواهم رفت چون حکایت مهمانی شنید گفت امروز عجب روزی از تو بمن رفت که من دیروز جمعی از دوستان خود را مهمان خواسته بودم اکنون بیادم آمد که بهر ایشان تهیه ضیافت ندیده ام و در نزد ایشان شرمسار خواهم شد گفتم از این کار ملول مباش من خود مهمانم تو مرا خلاص کن آنچه که در خانه من خوردنی مهیا کرده اند بتو میدهم گفت خدا ترا پاداش نیکو دهاد باز گوی که بهر میهمانان من چه در خانه داری گفتم پنج ظرف طعام است و ده جوجه سرخ کرده اند و بره بریان شده هست گفت بگو حاضر سازند تا بعیان بینم گفتم همه آنها را حاضر آوردند چون بدید گفت شراب نیز آوردند گفت پس از آن آقای من چیزی بر جای نماند مگر عود پس گفتم صندوقچه ای آوردند که عود و عنبر و مشك بصندوقچه اندر مساوی پنجاه دینار بود آنگاه تیغ فرو هشت و عود و مشك و عنبر را يك يك از صندوقچه بدر آورده باین روی و آن روی همی گردانید و بدقت مشاهده کرده بصندوقچه باز میگذاشت چندانکه من از زندگی سیر شدم و نزدیک شد که روانم از تن برود و وقت از سينه من تنگ تر شد او را به پیغمبر به پیغمبر اسلام سوگند دادم که تمامت سر من بتراشد آنگاه تیغ برداشت و کمی از سر من بتراشید و قدر است کرده گفت ای فرزند نمیدانم که به نیکویهای تو شکر گذارم یا بخوبیهای پدرت سپاس گویم مهمانان امروزه من از احسان تو خوشنود خواهند شد و اگر خواهی که مهمانان من بشناسی زیتون گرمابۀ و صليع تون تاب و عوكل سبزی فروش و عکرشۀ بقال و حمید زبال و عکارش پالان دوز است و هر کدام از ایشان بطرزی ابیات خوانند و بنوعی برقصند من سخن دراز کردن دوست ندارم و کارهای ایشان یك يك نتوانم شمرد - اما مختصری باز گویم که گرمابه ای مردیست ادیب این شعر همیخواند

ان لم اذهب الیها تجئنی بیتی

و اما زبال مردیست ظریف همیرقصد و همی گوید

الخُبز عند زوجتی ما صار فی صندوق

هر یکی از یارانرا ظرافتی است که در دیگری یافت نمیشود اگر تو نزد ما آئی و پیش یاران