برگه:One Thousand and One Nights.pdf/۴۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

حیران شدند جوان گفت ای جماعت مرا با او در بغداد حکایتی غریب روی داده و سبب لنگی پای من هم اوست و من سو گند یاد کردم که در هر جا که او نشیند نشینم و در هر شهریکه او باشد نباشم چون او ببغداد اندر بود من از آنجا بدر شده و درین شهر جا گرفتم اکنون که بدانستم او درین شهر است من امشب ازین شهر خواهم رفت ما چون این حدیث بشنیدیم او را سوگند دادیم که حکایت باز گوید دیدیم که گونه دلاک زرد شد جوان گفت ای جماعت بدانید که پدر من از بازرگانان بزرگ بغداد بود و به جز من فرزندی نداشت چون من بسن رشد رسیدم پدرم در گذشت و رمه و غلامان و کنیزکان بميراث گذاشت من هر روز یک گونه جامه قیمتی پوشیده و خوردنیهای لذید میخوردم و همیشه بهر گونه عیش و طرب مایل بودم ولی زنان را هیچ دوست نمیداشتم تا اینکه روزی در بغداد از محلتی میگذشتم گروهی از مستان راه بر من بگرفتند بکوچه بن بستی که در نزدیکی بود گریخته در آخر آن کوچه بخانه پناه بردم و در گوشه ای خزیدم ساعتی ننشسته بودم که از منظرۀ غرفه ای از غرفه های خانه دختر آهو چشم زهره جبینی که در همه عمر چنان لعبتی ندیده بودم سر بدر آورد و بر چپ و راست نگاهی کرده در دم باز پس نشست و منظره را فرو بست ولی آتش عشقش در من گرفت و خاطرم بمحبت او مشغول شد و از ناخوش داشتن زنان باز گشتم و دل بمهرشان بیستم در همان مکان تا هنگام شام بنشستم قاضی شهر را دیدم که سوار اسب است و غلامان و خادمان از پس و پیش او همی آیند چون بخانه رسیدند از اسب فرود آمده بسوی همان غرفه که دختر در آنجا بود برفت من دانستم که آن پری پیکر دختر قاضی است آنگاه برخاسته غمین و ملول بخانه خویش بازگشتم و ببستر افتادم کنیزکان بر من گرد آمدند و سبب ملامت من نمیدانستند اما من نیز راز به ایشان آشکار نکردم و هر چه پرسیدند پاسخ نگفتم همه روزه بیماری من سخت تر می شد و مردم بعیادت من همی آمدند روزی پیره زنی بعیادت آمد دلش بر من بسوخت و بر بالین من بنشست و مهربانی کرد و با من گفت ای فرزند ماجرای خویش بیان کن من ماجرا بدو گفتم گفت ای فرزند این دختر که تو دیده ای دختر قاضی بغداد است و آنخانه غرفه اندر غرفه از آن دختر است قاضی خانه ای جدا گانه در پهلوی آن خانه دارد من بسی روزها پیش دختر آمد و شد میکنم تو وصال او را جز من از دیگری مخواه من از شنیدن این سخن فرحناک شدم و ناتوانیم بتوانائی بدل گشت و خانگیان خرسند شدند عجوز برفت دگر روز بامداد برخاستم چندان سستی بر جا نمانده بود و ببهبودی و تندرستی بسی نزدیک بودم چون عجوز بیامد گونه اش بسی دگرگون بود گفت ای فرزند از آنچه میان من و دختر گذشته مپرس زیرا که چون من قصه بدو آشکار کردم او بر آشفت و گفت ای پليدك این سخنان چیست چون او را خشمگین یافتم باز گشتم ناچار بار دیگر بسوی او بایدم رفت چون من از عجوز این خبر بشنیدم بیماریم عود کرد و چند روز بحالت مرگ چشم براه پیره زال بودم تا اینکه عجوز بیامد و گفت ای فرزند مژدگانی ده گفتم هر چه خواهی مضایقه نکنم تو گذارش باز گو گفت دیروز نزد دختر رفتم چون مرا شکسته خاطر و گریان دید گفت ای مادر چونست که ترا دلتنگ همی بینم چون این بگفت بگریستم و گفتم ای خاتون من چند روز قبل پیغام جوانی با تو گفتم که او ترا دوست میدارد و از عشق تو بمرگ نزدیک شده تو بر آشفتی و بر من خشم گرفتی اکنون من از بهر آن جوان گریانم که او زنده نخواهد ماند دخترک چون این بشنید او نیز مهرش بجنبید و بر حال نورحمت آورده پرسید که این جوان کجاست گفتم او پسر منست ترا چند گاه پیش از این از منظره غرفه دیده عاشق تو گشته و و تیر محبت تو خورده بیمار بود چون من نزد تو آمدم و خشم تو با او باز گفتم بیماریش سخت تر گردید به ناچار خواهد مرد دختر چون این بشنید رنگش پرید و گفت آیا از برای من بچنین روز افتاده گفتم آری گفت تو نزد آنجوان رو او را از من سلام رسانیده بگو که چون روز آدینه شود ساعتی پیش از نماز جمعه بدینخانه آید من میگویم که در بروی بگشایند و او را بخانه آورند تا زمانی با وی بنشینم چون این مژده از عجوز بشنیدم اندوه و بیماریم چنان رخت است که گفتی هرگز در تن من بیماری نبوده است آنگاه جامهای خود را به پیرزن بمژدگانی دادم و خانگیان و باران بسلامت من شادان گشتند و من بعیش و نوش گرائیده خرسند همی بودم تا روز آدینه برآمد عجوز پدید شده از بیماریم باز پرسید من شکر عافیت گذاردم و برخاسته جامهای فاخر پوشیدم و منتظر وقت بودم عجوز گفت برخیز و بگرمابه اندر شده سر خود بتراش و کسالت بیماری را از خویشتن دور کن من گفتم نیکو گفتی ولی نخست سر بتراشم و آنگاه بگرمابه شوم پس خادم را گفتم دلاکی خردمند و کم سخن که از پر گوئی مرا نیازارد بیاور خادم برفت و همین دلاک را بیاورد چون درآمد سلام کرده جواب گفتم او گفت خدای یگانه و بی همتاو دانا غم و هم و حزن را از تو دور گرداند گفتم خدا دعوتت را اجابت فرماید پس از آن گفت منت خدای را که ترا از بیماری خلاص داده اکنون چه قصد داری سر خواهی تراشید و یا رگ خواهی زد که از ابن عباس رسيده من قصر شعره يوم الجمعه صرف الله عنه سبعين داء و نیز ازو روایتست که من احتجم يوم الجمعه لا يا من ذهاب البصر گفتم سخنان بیهوده بگذار همین ساعت بر خیز و سر من بتراش برخاست و و دستارچه ای در هم پیچیده از پیش بند خود بدر آورد و دستار چه بگشود اصطرلابی از آن بیرون آورد و هفت لوح اصطرلاب را دست گرفته بساحت خانه رفت و روبآفتاب بایستاد از دیر گاهی بدو نگاه کرده گفت ای آقای من بدان که امروز روز آدینه دهم ماه صفر سال چهار صد و شصت و سیم هجرت نبويه است على هاجرها افضل الصلوات و التحیه و طالعش چنانچه از علم شمار دانسته ام مریخ است که هفت درجه و شش دقیقه گذشته و مقارنه با عطارد دارد و همه اینها سر تراشیدن را علامتی است مبارک و باز چنین مینماید که تو میخواهی که بشخصی بزرگ و نيك بخت برسی و چگونگی آنرا با تو باز نگویم گفتم مرا بیازردی و روان مرا کاستی من از تو جز سر تراشیدن چیزی نخواستم بر خیز و سرم را بتراش سخن در از مکن گفت بخدا سوگند که اگر تو حقیقت کار بدانی و بسخنان من طالب شوی و هر چه گویم چنان کنی و و ما مصلحت تو در اینست که شکر خدا بجا آری و با من مخالفت نکنی که من نصیحت گوی مهربان توام و هم خواهم که یکسال بخدمت تو قیام نمایم و مزد